قالب‌هایی برای نوشتن/ خاطره

نویسنده


«عَتّابی» از جمله هزاران شاعر و نویسنده‌ای است که علاوه بر صاحب قلم بودن در وصف قلم هم داد سخن داده‌اند. وی که عرب‌زبان بود می‌گوید: «ببکاء القلم تبتسم الکتب؛ یعنی با گریستن قلم کتاب‌ها لبخند می‌زنند.»

این مقدمه‌ی کوتاه بهانه‌ای است برای معرفی یکی دیگر از قالب‌های نوشتن که اتفاقاً در بین نسل جوان بسیار پرطرف‌دار است:

 

خاطره

- خاطره یکی از قالب‌های نوشتاری است که طی آن فرد ماجرایی را که خود شاهدش بوده یا در شکل‌گیری‌اش نقشی ایفا کرده است، بیان می‌کند .

- خاطره را نباید با یادداشت‌های روزانه یکی پنداشت؛ چرا که در نوشتار روزانه ریز و درشت روی‌دادهای هر روز، فارغ از این‌که اموری معمولی هستند یا شایسته‌ی به ذهن سپرده‌شدن، نوشته می‌شوند؛ اما خاطره‌نویس از بین ده‌ها روی‌دادی که ممکن است در طول روز و هفته و ماه برایش پیش بیاید، سراغ موارد معدودی می‌رود که برای دیگران ارزش شنیدن یا خوانده شدن داشته باشند.

– خاطره همان‌طور از اسمش برمی‌آید، مطلبی است که در خاطر می‌ماند و بدیهی است ما فقط مطالبی را به خاطر می‌سپریم که توجه ما را به شکلی غیرعادی به خود جلب می‌کند.

- خاطره‌های دوران درس و مدرسه از بهترین نوع خاطره‌ها هستند که ثبت آن‌ها کمک می‌کند در آینده احساس خوبی از خواندن‌شان پیدا کنیم.

– ثبت خاطره‌ها، به نوعی ثبت ویژگی‌های فرهنگی و اجتماعی جامعه‌ای است که در آن زندگی می‌کنیم؛ در این صورت نباید آن را کاری بی‌اهمیت تلقی کرد.

- ممکن است ما نویسنده‌ی خاطره‌های اطرافیان‌مان باشیم؛ مثل خاطره‌ی پدرمان از زمان جنگ یا دوره‌ی اسارت و...

– در نوشتن خاطره، رعایت اختصار ضروری است؛ چرا که امروزه با مخاطبانی روبه‌رو هستیم که غالباً حوصله‌ی خواندن متن‌های طولانی را ندارند.

- خوب است خاطره‌ای را که می‌نویسیم به نوعی انعکاس‌دهنده‌ی تجربه‌ی زندگی‌مان به دیگران باشد.

- در نوشتن خاطره باید واقع‌گرا بود و از عنصر خیال‌پردازی در حدی که مطلب را به نثر ادبی بدل نکند، سود جست.

- آن‌چه معمولاً یک خاطره را شنیدنی‌تر می‌کند، جزئیاتش است. پس باید آن را در اسرع وقت و تا زمانی که جزئیاتش فراموش نشده، نوشت.

– خاطره باید ابتدا و انتهای مشخصی داشته باشد.

– در خاطره‌نویسی، معرفی زمان و مکان وقوع آن به قوت کار کمک می‌کند.

-  در ادامه برای حسن ختام مطلب، خاطره‌ای را از استاد «شفیعی‌کدکنی» تقدیم می‌کنیم:

من حدوداً 21 یا 22 ساله بودم. مشهد زندگی می‌کردیم. پدر و مادرم کشاورز بودند؛ با دست‌های چروک‌خورده و آفتاب‌سوخته، دست‌هایی که هروقت آن‌ها را می‌دیدم دلم می‌خواست ببوسم‌ و بوی‌شان کنم؛ کاری که هیچ‌وقت به خودم اجازه ندادم با پدرم بکنم! اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام، بو می‌کردم و در آخر بر لبانم می‌گذاشتم.

نمی‌دانم شما شاگردان هم به این پی برده‌اید که هر پدر و مادری بوی خاصّ خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دل‌تنگش می‌شدم، از چادر کهنه‌ی سفیدی که گل‌های قرمز ریز روی آن نقش بسته بود، حس می‌کردم. چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می‌گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می‌کشیدم...

اما نسبت به پدرم، مثل تمام پدرها، هیچ‌وقت اجازه‌ی ابراز احساسات پیدا نکردم؛ جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم. نزدیکی‌های عید بود. من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم. صبح بود. رفتم آب‌انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم.

از پله‌ها بالا می‌آمدم که صدای خفیف هق‌هق گریه‌ی مردانه‌ای را شنیدم. از هر پله‌ای که بالا می‌آمدم، صدا را بلندتر می‌شنیدم...

پدرم بود. مادر هم او را آرام می‌کرد و می‌گفت: «آقا! خدا بزرگ است؛ نمی‌گذارد ما پیش بچه‌ها کوچک شویم! فوقش به بچه‌ها عیدی نمی‌دهیم!...» اما پدر گفت: «خانم! نوه‌های ما، در تهران بزرگ شده‌اند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما...»

حالا دیگر ماجرا روشن‌تر از آن بود که بخواهم دلیل گریه‌های پدر را از مادرم بپرسم. دست کردم توی جیبم، صد تومان بود. کل پولی که از مدرسه (حقوق معلمی) گرفته بودم، روی گیوه‌های پدرم گذاشتم، خم شدم و گیوه‌های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود، بوسیدم.

آن سال، همه‌ی خواهر و برادرهایم از تهران آمدند مشهد، با بچه‌های قد و نیم‌قد که هر کدام به راحتی، با لفظ «عمو» و «دایی» خطابم می‌کردند.

پدر به هر کدام از بچه‌ها و نوه‌ها ده تومان عیدی داد؛ ده تومان ماند که آن هم عیدی مادر شد.

اولین روز بعد از تعطیلات بود؛ چهاردهم فروردین. رفتم سر کلاس. بعد از کلاس، آقای مدیر گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش. رفتم. بسته‌ای از کشوی میز خاکستری کهنه‌ی گوشه‌ی اتاقش درآورد و به من داد.

گفتم: «این چیست؟»

گفت: «باز کنید، می‌فهمید.»

باز کردم نهصد تومان پول نقد بود!

گفتم: «این برای چیست؟»

گفت: «از مرکز آمده است. در این چند ماه که شما این‌جا بودی، بچه‌ها رشد خوبی داشتند. برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند.»

راستش نمی‌دانستم که این چه معنی‌ای می‌تواند داشته باشد! فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: «این باید هزار تومان باشد، نه نهصد تومان!»

مدیر گفت: «از کجا می‌دانی؟ کسی به شما چیزی گفته؟»

گفتم: «نه، فقط حدس می‌زنم، همین.»

در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می‌دهد.

روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: «من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم، درست گفتی! یک هزار تومان بوده نه نهصد تومان! آن کسی که بسته را آورده، صد تومان آن را برداشته بود، که خودم رفتم از او گرفتم؛ اما برای دادنش یک شرط دارم.»

گفتم: «چه شرطی؟»

گفت: «بگو ببینم، از کجا این را می‌دانستی؟»

گفتم: «هیچ شنیده‌ای که خدا ده برابر عمل نیکوکاران، به آن‌ها پاداش می‌دهد؟»

«مَنْ جاءَ بِالحسنة فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها»

 قرآن کریم، سوره‌ی انعام، آیه‌ی 160.

 

CAPTCHA Image