این یک نفر/ ابن سکیت معلمی در کنار حادثه‌ها


چشمان سیاه و نافذش پر از اشک شد. یاد پیامبر و فرزندان پاکش چنگ به دلش انداخت. سری چرخاند و بی‌اختیار به دو فرزند متوکل نگاه کرد. زیرلب گفت: «این‌ها کجا و آن دو سید باغ بهشت کجا؟»

متوکل چشمانش را ریز کرد و سرتاپای ابن‌سکّیت را ورانداز کرد؟ با صدایی بلند گفت: «چه گفتی؟ پرسیدم فرزندان من برترند یا حسن و حسین؟»

ابن‌سکیت این بار با لحنی محکم جواب داد: «فرزندان تو با امام حسن(ع) و امام حسین(ع) که دو نوگل باغ بهشت‌اند قابل مقایسه نیستند. فرزندان تو کجا و آن دو نور چشم دیده‌ی مصطفی کجا؟ آن‌ها را با قنبر غلام حضرت علی(ع) هم نمی‌توان سنجید.»

متوکل از تخت منبت‌کاری شده بلند شد و با غیظ به صورت او نگاه کرد. گویی یادش رفته بود که این مرد چند سالی است که استادی فرزندانش را برعهده دارد. انگشت اشاره‌اش را بالا گرفت. یاقوت سرخ انگشتری‌اش درخشید. جلاد چند قدمی جلو آمد و به لب‌های متوکل چشم دوخت. متوکل سری چرخاند و در حالی که گوش‌هایش سرخ شده بود، فریاد کشید: «زبانش را از حلقومش بکشید بیرون. آن هم از پشت‌سر...»

لحظه‌ی شهادت برایش چه‌قدر شیرین و خواستنی بود؛ چون فقط به پیامبر(ص) فکر می‌کرد و دو نوگل باغ بهشت که جانش را فدای‌شان کرده بود.

                                                       ***

حتماً شما هم می‌دانید که دعای پدر و مادر برای فرزند چه‌قدر اثر دارد و او را به جاهایی می‌رساند که فکرش را هم نمی‌کند.

«ابن‌سکیت» یا همان «یعقوب بن اسحاق اهوازی» یکی از این افراد است. شیعه‌ی ایرانی‌الاصل و یار باوفای امام جواد(ع) و امام هادی(ع) که نه فقط با دعای پدر، بلکه با تلاش و کوشش زیاد خود به استادی در علم ادبیات عرب رسید. او در سال 186 هجری قمری در شهر «دورق» یکی از مراکز علمی و فرهنگی کهن ایران به دنیا آمد. البته بعضی محل تولدش را بغداد گفته‌اند. نام او را یعقوب گذاشتند و بعدها او را با لقب ابویوسف می‌شناختند. پدرش «اسحاق» مردی درستکار و در علم ادبیات عرب، استاد بود. او آدم دانایی بود؛ اما تا نیاز به سخن گفتن نبود سخن نمی‌گفت؛ به همین دلیل به او «سکّیت (یعنی بسیار سکوت‌کننده)» می‌گفتند و فرزندش نیز به «ابن‌سکیت (یعنی فرزند سکوت‌کننده)» معروف شد.

می‌گویند اسحاق در سفری که به حج مشرف شده بود، از خدا خواست تا مزد زحمت‌هایش را در استادی فرزندش بدهد. خدای بزرگ نیز دعای او را مستجاب کرد.

ابن‌سکیت از کودکی به علم‌آموزی پرداخت و در رشته‌های نحو، لغت، شعر، روایت، علوم قرآنی و حتی ستاره‌شناسی و گیاه‌شناسی به جایگاه بالایی رسید.

او گاهی وقت‌ها به صحرا، کنار اعراب بادیه‌نشین می‌رفت و با دقت در گفتار آن‌ها معارف و علوم عربی خود را کامل می‌کرد. ابویوسف در کنار علم‌آموزی به کمک پدر می‌شتافت؛ در واقع هم درس می‌خواند و هم درس می‌داد و شاگردان زیادی داشت.

او در کنار کسب علم و تربیت شاگردان زیاد و تألیف کتاب‌های باارزش، از علوم شیعی نیز غافل نبود؛ برای همین خیلی از مواقع را نزد امام جواد(ع) و امام هادی(ع) به سر می‌برد و از نور وجود ایشان لذت می‌برد.

کم‌کم خبر شهرت ابن‌سکیت در دانش آن زمان به دربار متوکل رسید. خلیفه از او دعوت کرد تا استادی دو فرزندش «معتز» و «مؤید» را بر عهده بگیرد. ابن‌سکیت با تردید این دعوت را پذیرفت. او با حفظ این راز که از دوست‌داران پیامبر(ص) و اهل‌بیتش است، قدم به دربار متوکل گذاشت؛ اما وقتی متوکل از او پرسید: «آیا فرزندان من بهترند یا پسران امام(ع)؟» با جرئت تمام پاسخی دندان‌شکن داد و شهد شیرین شهادت را با شادی نوشید. شاید این شعر را برای لحظه‌ی شهادتش گفته بود:

«چون دل‌ها را یأس و نومیدی فراگیرد و سینه‌ها وسیع شود و ناملایمات در میان دل‌ها جای گیرد و دانشمندان چاره‌جویی ندانند و برای کشف زیان‌ها راهی نیابند، در آن هنگام خدای دانای مهربان البته فریادرسی می‌کند و در عین ناامیدی، امیدوار می‌سازد؛ زیرا وقتی حادثه‌ها و تلخی‌ها به بی‌نهایت رسند، گشایش از راه می‌رسد.»

منابع:

1. کلینی، محمد بن یعقوب(1407ق)؛ الکافی، محقق و مصحح: علی‌اکبر غفاری و محمد آخوندی، ج 2، ص509، تهران: دارالکتب الاسلامیه، چاپ چهارم.

2. پایگاه اطلاع‌رسانی آستان مقدس قم.

3. پایگاه اطلاع‌رسانی حوزه: HAWZAH.net   .

 

CAPTCHA Image