یادداشت/ ما را به خانه برسان

نویسنده


از این بالا، کنار پنجره‌ی اتاقم، همه چیز کوچک دیده می‌شود. ماشین‌ها... آدم‌ها... درخت‌ها... همه به اندازه‌ی اسباب‌بازی‌های من‌اند. اسباب‌بازی‌هایی که معلوم نیست حالا که من نیستم با چه کسی بازی می‌کنند.

دلم برای خانه، برای کوچه، برای خرید از مغازه‌ی عمونگهدار تنگ شده است.

خوش به حال یاکریم‌ها و گنجشک‌ها که می‌توانند در یک چشم به هم زدن از این سوی دنیا به آن سو بروند و همه جا را تماشا کنند.

من که بال ندارم؛ پس با چشم‌هایم پرواز می‌کنم. تکه‌ابری از گوشه‌ی آسمان برمی‌دارم و با نخی از کلاف طلایی خورشید، بادبادکی می‌سازم و رهایش می‌کنم تا مرا به دوردست‌ها ببرد... به آن طرف شهر که حالا پشت ساختمان‌های کوتاه و بلند گم شده است... به جنگل و دریایی که فقط در فیلم‌ها دیده‌ام...

خدایا! من از این بالا، از اتاق شماره‌ی 201، ته راهرو، طبقه‌ی سوم بیمارستان، با تو حرف می‌زنم.

 و می‌دانم تو خیلی خیلی بالاتری... بالاتر از تمام دنیا... و می‌دانم دنیا هر چه‌قدر بزرگ و شلوغ باشد، تو از آن بالا همه چیز را خوبِ خوب می‌بینی؛ حتی دست‌های کوچک و خالی مرا که هر شب به سویت بالا می‌آیند و صدایت می‌کنند. می‌دانم... خدایا! می‌دانم دست‌های کوچک زیادی در گوشه و کنار شهر هر شب به سوی تو دراز می‌شوند و هرگز خالی برنمی‌گردند... .

هر شب، آسمان شبیه فرشته‌ای‌ست با لباس پولک‌دوزی شده که ماه را مثل یک قاچ لیموشیرین در دهانش می‌گذارد و آرام آرام به سمت پنجره‌ی اتاق من می‌آید...

سِرُم را از دستم بیرون می‌کشد، از روی تخت بلندم می‌کند، به جای دمپایی‌های پلاستیکی، یک جفت کفش شیشه‌ای جلو پایم می‌گذارد و مرا با خود به دورها می‌برد...

خدایا! فرشته‌های زیادی در بخش‌های دیگر همین بیمارستان با من همسایه‌اند و مثل من هر شب در اتاق‌شان خواب‌های نقره‌ای می‌بینند.

همه‌ی ما از ستاره پُریم؛ ستاره‌های خیس که روی صورت‌مان قل می‌خورند و توی لباس‌مان ناپدید می‌شوند.

ای خدای ستاره‌های پراکنده‌ی پرنور... ای خدای بادبادک‌های سپید و سرگردان... ای خدای بچه گنجشک‌های تنها... همه‌ی ما را دوباره، سلامت و شاداب به خانه برگردان!

 

CAPTCHA Image