داستان/ جیکاجیک

نویسنده


میان آن همه دفتر رسید به دفتر من و ورق زد. قلبم مثل پتک شروع کرد به زدن. احساس کردم کلاس دارد نگاهم می‌کند: «کارت درآمد!»

«هی، وا بده! و این‌قدر من را بالا نفرست.»

«جیکاجیک» درست روی قلبم نشسته بود. زیپ جیبم را تا نیمه کشیدم بالا. زل زد بهم. انگشتم را روی لبم گذاشتم و بهش اخم کردم. شانه‌هایش را داد بالا: «از دست من کاری ساخته نیست.» و ولو شد. بال‌های کوچکش باز شدند، ولی تعادلش را حفظ کرد. چشم‌هایم را چپ کردم و زیپ را تا ته بستم. صدای خفه‌اش در گوشم نواخته شد: «هی، بهم هوا نمی‌رسد.»

دلم سوخت و یک کوچولو برایش راه باز کردم. با ترش‌رویی بالش را بالا آورد و نوکش را زیر بالش مالید.

تو کلاس ما فقط بیژن است که پرنده ندارد. عبدالرضا یک عالمه کبوتر بغ‌بغوی پرگوشت دارد. علیرضا یک خرگوش سفید پوزه‌قرمز دارد. شهاب پرنده‌ای دارد که اسمش را گذاشته حنجره طلایی!

جیکاجیک یک گنجشک دست‌آموز است که از وقتی پیدایش شد لانه‌اش شد جیب‌های من. پرنده‌ای طلایی است با راه‌های مشکی اطراف صورتش. خیلی کنجکاو و زبان‌باز است. ما با هم اوقات خوشی داریم و جایش در جیب من راحت است.

اوه!

سر آقای طهماسبی از پشت دفترهای ریاضی پیدا شد. انگشتش را جلوی صورتش تکان داد. چه بدبختی‌ام من!

پایم را آن‌ور نیمکت گذاشتم و یک‌وری ماندم. کنار من بیژن می‌نشیند. با آن کله‌ی گنده و موی مجعد، گونه‌های برجسته و عینک ذره‌بینی، شکل جغدی است که هوهو نمی‌کند.

بارها شنیدم: «از بیژن یاد بگیر! نمونه‌ی یک بچه‌محصل منظم و درس‌خوان!»

سرش را چرخاند طرفم و با تمسخر لبخند زد. جیکاجیک روی سینه‌ام ورجه‌ورجه می‌کرد. روی پاهای بی‌حسم جلو رفتم.

«وا نده! بار اولت نیست.»

تکیه‌کلامش بود و من خیلی خوشم می‌آمد. با این وجود وقتی پای ترس و لرز در میان باشد آن هم نمی‌تواند چندان روحیه‌ساز باشد. حالا همه‌ی نگاه‌ها به من بود.

«تو که جیگرش را نداری خوب درس‌هایت را بخوان.»

با عصبانیت آن یک ذره زیپ را هم کشیدم و خفه‌اش کردم.

با هر بدبختی بود خودم را به میز معلم رساندم. سرش را کرده بود توی دفترم و تکان می‌داد.

جیغ کشید: «منو آزاد کن!»

پا به پا شدم. گذاشتم کمی هوا بهش برسد. آقای طهماسبی از پشت عینک بزرگش جوری به من خیره شد که مهره‌های پشتم تیر کشید. اشاره کرد نزدیک‌تر بروم. وقتی نزدیک شدم گفت: «آقای کیانی، خجالت‌آور است که تو...» و نفسش را بیرون فرستاد. چه بوی بدی! دهانش بوی تخم‌مرغ گندیده می‌داد.

دماغم را جمع کردم و به خودم حالت بیزاری گرفتم. فکر کرد ترسیدم. تا لبه‌ی صندلی‌اش جلو آمد. فاصله‌اش با صورتم یک کف دست بود: «لازم است همان‌طور که پدر و مادرت نوشته‌اند، دست از بازیگوشی‌های بی‌حساب و کتابت برداری و یک خرده به وضعت سر و سامان بدهی.»

صدای جیکاجیک در سرم زنگ خورد: «می‌خواهی مرا بکشی؟»

سعی کردم بر خودم مسلط بمانم. جابه‌جا شدم و پشت کپه‌ی دفترها یک لحظه زیپ جیبم را بیش‌تر باز کردم. آقای طهماسبی با صدای خفه‌ای گفت: «بنا به خواسته‌ی والدینت اجازه نمی‌دهم کسی از قضیه بو ببرد!»

دوباره زنگی دیلانگ دیلانگ توی سرم به صدا درآمد. پدر و مادرم!

مِن و مِن کنان گفتم: «من معمولاً اجازه می‌دهم مادرم توی دفتر حسابم نکته‌هایی را به من یادآوری کند.»

ابروهایش بالا پریدند: «خوش‌حالم که این را می‌شنوم.» و دفترم را صاف جلوی چشمهایم گرفت. مادرم نوشته بود پسر سربه‌هوایی هستم و به تنها چیزی که اهمیت نمی‌دهم ریاضی است، به طرز باورنکردنی از آن بیزارم و بیش‌تر وقتم را با چیزهای بیهوده هدر می‌دهم و اگر به خودم باشد اصلاً سر درس ریاضی حاضر نمی‌شوم. و اضافه کرده بود هرجور آقای طهماسبی صلاح می‌داند تنبیهم کند.

صدای آقای طهماسبی در سرم پیچید: «خب، که گفتی می‌گذاری مادرت یا یک نفر دیگر یک صفحه از دفترت را کاملاً سیاه کنند.» و انگشتش را به زبان زد و روی صفحه‌ی دفتر گذاشت.

یک نفر دیگر؟!

امروز واقعاً روی دور بدشانسی بودم!

نگاهی مشکوک بهش انداختم. قیافه‌ی یک ژنرال پیروز جنگی را گرفته بود. روی پیشانی و صورتم قطره‌های ریز عرق نشسته بود. ادامه داد: «یعنی مسئله‌های ریاضی این‌قدر مشکل‌اند؟ مطمئناً، نه. در غیر این‌ صورت بیژن فرهادی هم از حل‌شان عاجز بود.»

لحظه‌ای برگشتم طرف بچه‌ها. همه‌ی نگاه‌ها آوار شده بود روی من و نیش بیژن تا بناگوشش باز بود. صدای پچ‌پچ یک‌نواختی در گوشم می‌پیچید. با بیچارگی سرم را تکان دادم: «بنابراین جواب مسئله‌ها را بلدی و همین الآن جواب‌ها را به من می‌دهی. امیدوارم لااقل یک سری از جواب‌هایت درست باشند.» بدجوری تو هچل افتادم. انتظار نداشتم مادر ضایعم کند. خوش‌بختانه جیکاجیک ساکت بود و صدایش درنمی‌آمد. به گمانم داشت اوضاع را سبک و سنگین می‌کرد. آقای طهماسبی دفترم را ورق زد.

«اوه، خدای من! خط پدر! چه افتضاحی!»

از ذهنم گذشت: خیلی وحشتناک است!

معلم مستقیم نگاهم می‌کرد: «تو گفتی همین حالا به سؤال‌ها جواب می‌دهی، درست شنیدم؟» صدایش خشک و بدخلق بود. با مسخر‌گی سرش را تکان داد: «ریاضی آن‌طور هم که تو فکر می‌کنی بد نیست. زود باش! با آن هوش مثال‌زدنی جواب‌های صحیح را به ما بده.»

دنبال راهی برای فرار می‌گشتم، چون بدجوری توی تله افتاده بودم. نمی‌دانم چه شد که یکهو از دهانم پرید: «بله، فکر می‌کنم همین‌طور باشد.»

چنان تعجب کرد که همراه صندلی‌اش پساپس رفت و پایه‌های صندلی روی کف موزاییکی کلاس غیژغیژ صدا دادند: «پس شروع کن مرد جوان!»

با درماندگی به اولین سؤال نگاهی انداختم. یک تقسیم کسری گسترده! من از جمع بستن یک کسر ساده هم ناتوان بودم چه برسد به تقسیم کسر گسترده. دور و برم را نگاه کردم. کلاس ساکت مانده بود و من مرکز تمام نگاه‌ها بودم. طوری نشان دادم انگاری دارم فکر می‌کنم.

گفت: «آقای کیانی، من می‌خواستم طبق خواسته‌ی والدینت موضوع فقط میان خودمان باشد، ولی بدبختانه حالا آن‌ها همه چیز را می‌دانند.» و با صدایی خشک و سرد ادامه داد: «دوستانت بی‌صبرانه منتظر یک پاسخ احمقانه هستند تا از خنده روده‌بر شوند.»

صدای جیکاجیک را شنیدم: «وا نده!... از فکر پدر مادر بزن بیرون.»

ناگهان فریاد کشیدم: «من از ریاضی خوشم نمی‌آد...» و مثل بادکنکی که بادش دربرود به فس فس افتادم. آقای طهماسبی صدایی از خودش درآورد که به نظرم شبیه خرناس بود. از میان دندان‌های کلیدشده‌اش غرید: «به چه جرئتی!... شرم‌آور است! ...»

اصلاً قصد بدی نداشتم. می‌خواستم بگویم چه‌قدر از این‌که در ریاضی نمره‌ی بالایی ندارم و کارم آن‌طور که او می‌خواهد پیش نمی‌رود، متأسفم.

با انگشت لرزانش دیوار را نشان داد. سرم را پایین انداختم و به طرف دیوار رفتم. پشت به دیوار روی یک پا ایستادم. دو دست و یک پا بالا، تمام وزن روی یک پا. از دست پدر و مادر خیلی عصبانی بودم و آن‌ها را مقصر می‌دانستم.

جیکاجیک یواش گفت: «وا نده! قسر در می‌روی.» ولی همین که دست‌هایم را بالا بردم جیغش درآمد: «اوخ! داری من را می‌کشی، بیاورم بیرون، بیاورم بیرون، جا ندارم.» پیراهنم بالا جسته بود و جیبم تنگ و کوچک شده بود. جیکاجیک داد کشید: «اگر کاری نکنی، مجبوری جسدم را تحویل بگیری.»

تحویلش نگرفتم و روی پایم لی‌لی کردم. توی جیبم پر زد. می‌دانستم ناراحت است؛ اما نمی‌توانستم برایش کاری بکنم. دوباره پر پر زد و چنگال‌های تیزش را به سینه‌ام فرو کرد. خودش را بالا کشید و تقلا کرد تا لبه‌ی جیبم آمد و وقتی ظاهر شد، جیک بلندی کشید و نفس تازه کرد. بچه‌ها نفس‌های‌شان را با صدای بلند بیرون دادند. آقای طهماسبی سرش را از میان دفترها درآورد، عینکش را از روی میز برداشت و با اخم به سمت من نگاهی انداخت. اگر جیکاجیک را می‌دید مطمئناً از کلاس اخراج می‌شدم.

چشم‌غره‌ای به گنجشک لجباز رفتم و از لای دندان‌هایم گفتم: «برگرد سرجایت، برگرد، زود باش»؛ اما جیکاجیک افتاده بود سر قوز لجبازی و بی‌توجه به من نفس چاق می‌کرد.

آقای طهماسبی عینکش را گذاشت روی چشم‌هایش. چه فاجعه‌ای!

ناگهان از سمت دیگر کلاس صدایی بلند شد. بیژن بود. وسط راهروی نیمکت‌ها دست‌هایش را پشت سرش گذاشته بود و کلاغ‌پر به طرف میز آقای طهماسبی می‌آمد و با لحنی مسخره قد قد می‌کرد. از تعجب نزدیک بود شاخم از کله‌ام بزند بیرون. به معلم‌مان نگاه کردم. او هم با دهان باز هاج و واج نگاهش می‌کرد. رو به بیژن گفت: «از تو یکی انتظار نداشتم...»

از فرصت استفاده کردم، جیکاجیک را چپاندم تو جیبم و زیپم را کشیدم. ساکتش کردم و دست‌هایم را بلافاصله بالای سرم گرفتم. آقای طهماسبی به بیژن اشاره کرد کنار من بایستد و دست‌ها و یک پایش را بدهد بالا. کاملاً گیج شده بودم. با این وجود مرا نجات داد؛ چون آقای طهماسبی نمی‌خواست دو شاگرد را در یک زمان تنبیه کند.

پیشانی‌اش را مالید و با اخم و ترش‌رویی اجازه داد سر جایم بنشینم. چپ چپ نگاه بیژن کرد و چون به جوابی نرسید سینه‌اش را پر هوا کرد و پر صدا بیرون داد: «اوووه...»

بیژن دست از خل‌بازی برداشت و گفت: «ببخشید، یک لحظه خون به مغزم نرسید.»

آقای طهماسبی بدجوری نگاهش کرد و گفت دفعه‌ی آخرش باشد. دو تایی پشت میزمان برگشتیم. چند دقیقه بعد معلم دفترهای‌مان را پس داد. یک‌دفعه انرژی کلاس آزاد شد و قیل و قال بچه‌ها فضا را پر کرد.

رو به بیژن برگشتم و لبخند زدم: «خیلی بامعرفتی!»

سرش را گذاشت بیخ گوشم و گفت: «قابلی نداشت. من عاشق جیکاجیکم.»

با تعجب فریاد زدم: «هان؟!»

- بیاورش بیرون، گناه دارد.

 

CAPTCHA Image