معرفی و نقد کتاب/ سمفونی سیب‌زمینی


«رسول، هسته‌های سنجد را یکی یکی روی خاک تف می‌کرد. آفتاب مهرماه پیر شده بود بس که تابیده بود و دیگر مثل روزهای وسط تابستان مغز را نمی‌پوکاند. ناگهان دهان رسول از حرکت باز ایستاد. هرچه سنجد توی دهانش بود، به زحمت قورت داد و به چیزی زل زد و ناباورانه گفت: «جون ننه‌ام داره جُم می‌خوره!» داوود نخودی خندید: «حتماً خیالاتی شدی داداش!»

رسول باغیظ نگاهش کرد و دوربین را داد دست جبرئیل. جبرئیل جلدی دوربین سیاه‌رنگ را قاپید و خیره شد به نقطه‌ای که رسول نشان می‌داد.

- راس می‌گی رسول!

داوود تخته‌ای را که با آن مگس‌های مزاحم را می‌پراند، انداخت کنار.

- بده ببینم!

جبرئیل با بی‌میلی دوربین را داد به او. پشت دست داود سوخته بود و پوستش چروک برداشته بود.

- پسر! عین یه لاک‌پشت گنده‌س!

رسول پشت داد به سنگ خاکستری و گفت: «اندازه‌ی یه گوسفنده لاکردار!»

جبرئیل گفت: «جونوره لامصب یا آدمیزاد؟»

هرسه کف گودال کم‌عمق وارفتند و عقل‌شان به جایی نرسید. خورشید داشت خودش را بالاتر می‌کشید. نسیم صبح بی‌خیالِ وزیدن می‌شد و مگس‌ها و پشه‌ها بی‌پروا پرواز می‌کردند... کسی جرأت نزدیک شدن به کلبه‌ی دادوش را نداشت. کلبه‌ای که از آجر و چوب و نایلون پاره ساخته شده بود. دادوش مثل غول بیابانی می‌لنگید و توی بطری‌ها، کارتن‌ها، لاستیک‌های فرسوده و تکه‌های سیم و تخته‌های کهنه‌ی چیده‌شده روی هم راه می‌رفت. با کسی نمی‌جوشید. هر از گاهی می‌رفت تا کنار جاده، سوار مینی‌بوس یا وانت‌بار می‌شد و می‌رفت شهر برای خودش چیزهایی را که لازم داشت می‌خرید. پیت نفت را پر می‌کرد و طرف‌های عصر برمی‌گشت. کسی نمی‌دانست دادوش کِی و از کجا آمده و قبلاً چه کاره بوده است...»

کتاب شروع خوبی دارد. رسول، داوود و جبرئیل سه نوجوان‌اند که در حلبی‌آباد زندگی می‌کنند. آن‌ها مدتی است که به دادوش و کلبه‌اش فکر می‌کنند و دل‌شان می‌خواهد بدانند که دادوش کیست؟ چرا تنها زندگی می‌کند؟ آن جانوری که در کلبه‌اش هست، چیست و چرا آن را نگه داشته است؟ کنجکاوی این سه دوست در ابتدای رمان کشش لازم را به خواننده می‌دهد و ذهن او را نیز درگیر می‌کند. هرچه ماجرا جلوتر می‌رود، رغبت برای خواندن کتاب بیش‌تر می‌شود و خواننده به شدت به دنبال پاسخ سؤال‌های ذهنی‌اش می‌گردد. «سمفونی سیب‌زمینی» نثری ساده، روان و خوب دارد. برای نویسنده همه چیز از یک گونی سیب‌زمینی شروع می‌شود. او که مشغول جدا کردن سیب‌زمینی‌های جوانه‌زده است، در شکل و شمایل آن‌ها دقیق می‌شود و نمی‌تواند سیب‌زمینی‌ای که شبیه موجودات ناقص‌الخلقه است را رها کند. حس نوشتن در او می‌جوشد و سرانجام می‌شود «سمفونی سیب‌زمینی»! این ماجرا را نویسنده در اواسط کتاب آورده است. «شازده» همان موجودی است که دادوش آن را مثل یک بچه، در کلبه‌اش نگه داشته است. شازده از فضا آمده و قرار است برای بردنش به زمین بیایند و... بهتر است بقیه‌ی ماجرا را خودتان بخوانید تا بدانید که یک موجود فضایی که نه می‌تواند مثل زمینی‌ها حرف بزند نه راه برود و نه زندگی کند، چه‌طور می‌تواند تنهایی بعضی آدم‌ها را پر کند و به آن‌ها آرامش بدهد!

«سمفونی سیب‌زمینی» در سال 1388 از سوی انتشارات قدیانی به چاپ رسیده و عبدالمجید نجفی آن را نوشته است. نویسنده متولد 1339 و اهل تبریز است و کارشناسی ادبیات فارسی را دارد. او مدتی ادبیات داستانی تدریس می‌کرده، کارشناس و مربی کانون پرورش فکری و مدیر مجتمع فرهنگی هنری تبریز نیز بوده است. در کنار این فعالیت‌ها، داوری داستان، همکاری در شب‌های شعر اردوهای آموزش و پرورش، همکاری با دفتر مطالعات ادبیات داستانی وزارت ارشاد و همکاری با گروه‌های نقد داستان کیهان‌بچه‌ها و سروش نوجوان را پذیرفته است. «برف‌آباد، در کوچه‌های خالی، دختری به نام پریا، کت پشمی، کابوس ژنرال، آوازهای نارنجی، پرنده‌های سحرآمیز، راز گمشده‌ی خاور، خورشید سیاه، قصه‌های شیرین مرزبان‌نامه، مترسک‌ها ایستاده می‌خوابند، گمشدگان جنگل آی‌سولان» از آثار اوست که از میان آن‌ها رمان «برف‌آباد» از سوی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، «در کوچه‌های خالی» از سوی اولین جشنواره‌ی مطبوعات، «ستارخان» از سوی انتشارات کمک‌آموزشی رشد و «دختری به نام پریا» از سوی شورای کتاب کودک در سال 1382 برگزیده شده‌اند.

 

CAPTCHA Image