نویسنده
بخل زیاد
شخصی «ابوالاسود» را دید که رطب میخورد. یک دانه رطب از دست او بر زمین افتاد. آن شخص پیشدستی کرد تا آن را بقاپد. ابوالاسود بهسرعت خرما را برداشت و گفت: «نمیگذارم خرما را شیطان بخورد.»
مرد گفت: «به خدا برای شیطان که سهل است، اگر جبرئیل، میکائیل و اسرافیل هم از آسمان نازل شود، نمیگذاری که بخورند.»
(زهراالربیع)
پیــری آیـینه از جوانی خـواست تـا که رخسار خود در آن بیند
خشت خامی جوان به دستش داد کاندر آن روی خود عیان بیند
پیـر گفتـا بـه خشت خـام کسی سبلت1 و ریش را چهسان بیند؟
نـوجـوان گفت ایـن مثل ز قدیم نشنــیدی کـه مـیتوان بیند
آنچه در آیــنه جــوان بــیند، پـیر در خشت خـام آن بـیند.
«(ایرج میرزا)
تبحر استاد
کسی نزد «ابنسیرین» آمد و گفت: «خواب دیدم که خون بسیاری از بینی من رفت.»
گفت: «مال بسیار از دست تو میرود.» دیگری گفت: «خواب دیدم که خون بسیاری از بینی من آمد.» گفت: «تو مال بسیار به دست میآوری.»
شاگردان گفتند: «استاد هر دو یک خواب دیدهاند؛ چرا تعابیر متناقض بود؟»
گفت: «خون در علم تعبیر، مال و سرمایه است. اولی گفت خون رفت، گفتم مال از دستت میرود. دومی گفت خون آمد، گفتم مال به دستت میآید.»
(لطائفالطوائف؛ صفی)
تجهیزات شاهنشاه
روز هفتم ماه که شاه به قصر فیروزه میرفت، چند نفر سرباز که حراست آنجا را میکنند، دیده بودند. بدون مقدمه فرموده بودند اگر کسی بیاید و بخواهد اسباب اینجا را ببرد و این سربازها هم مجبور به دفاع و تیراندازی شوند، آیا از عهده برمیآیند؟ حکم شده بود آنها را حاضر کرده بودند. اولاً تفنگ را نمیتوانستند پُر کنند. ثانیاً تفنگها خالی نمیشد! اگر هم میشد به نشانه نمیخورد.
(خاطرات اعتمادالسلطنه)
مناظره
یکی از علمای دین را مناظره افتاد با یکی از کفار. نتوانست بر او غالب شود و تسلیم شد. کسی گفتش: «تو با چندین علم، ادب، فضل و حکمت نتوانستی کافری را در مناظره شکست دهی؟»
گفت: «علم من قرآن است و حدیث و او به اینها معتقد نیست و نمیشنود؛ پس مرا شنیدن کفر او به چهکار آید؟»
(گلستان سعدی)
تواضع
شخصی به دوستش گفت: «مردم گمان میکنند من ریاکارم درحالیکه دیروز روزه داشتم و امروز نیز روزه دارم و به هیچکس هم نگفتهام.»
(کشکول طبسی)
رسیدن به کمال
روزی عبدالملک بن مروان به شخصی گفت: «من چنان شدهام که هرگاه کار نیکی انجام میدهم، به آن شاد نمیشوم و چون مرتکب شرّی میشوم، از آن بدم نمیآید.»
مرد گفت: «اکنون دلمردگی تو به حد کمال رسیده.»
دارایی اندک
درویش گرسنهای را پرسیدند: «اشتها داری؟»
گفت: «من بیچاره در دنیا همین یک متاع را دارم و بس.»
(کلیات عبید)
مداحی بهجا
از عارفی پرسیدند: «چرا گرسنگی و گرسنگان را مدح میگویی؟ در گرسنگی چه دیدهای؟»
گفت: «اگر فرعون هم گرسنه بود، هرگز نمیگفت من خدا هستم.»
(تذکرة الاولیای عطار)
ارسال نظر در مورد این مقاله