نویسنده
پیدایش کنید
قناری به درخت گفت: «با آمدن پاییز من میروم. حالا برایت آخرین آوازم را میخوانم.» دلِ درخت لرزید.
قناری آوازش را خواند و پر زد. درخت به قناری فکر کرد و فکر کرد تا برگهایش زرد شد و زرد شد.
باد، برگها را پرواز داد. درخت با ناله گفت: «قناریهای من پیدایش کنید. پیدایش کنید.»
کشفِ زیباییها
پرستو گفت: «میروم و بهار با زیباترین نغمه برمیگردم تا زندگی را پر از ترانه کنم.»
کلاغ گفت: «من هستم تا با صدایم زندگی را پر از هیاهو کنم.»
شاعر از کنار پنجره گفت: «زندگی کشف زیباییهاست، میسرایم تا زندگی را زیباتر کنم.»
ارسال نظر در مورد این مقاله