علی سماواتی - تهران
پسر کیف پول را گذاشت روی میز.
ببخشید آقا این را پیدا کردم.
مرد از پشت قفسههای مغازه سرک کشید. پسر را نگاه کرد: «این چیزها را من قبول نمیکنم.»
پسر کیف را برداشت، اما زود پشیمان شد: «حالا شما قبول کنید... مدرسهام دیر شده.»
- مگر مغازهی من، محل گمشدههاست... ببر مدرسهات تحویل بده.
پسر کلافه کیف را برداشت.
- مدرسهام دور است... کیف را توی همین خیابان پیدا کردم... شما...
مرد داد زد: «برو پی کارت... آدم بیکار...»
از گوشهی مغازه جاروی دستهبلندش را برداشت. پسر با دیدن جارو فرار کرد. مغازهدار لبخندی زد. جارو را برداشت. تلفن زنگ زد.
- بله... میخرم... چند میوه؟... باشه... زود میام.
گوشی را روی میز گذاشت. کتش را برداشت. دستهکلیدش را از جیبش بیرون آورد.
برای لحظهای دستش بیحرکت ماند.
کیفم کجاست؟
با عجله تمام جیبهایش را گشت؟
نیست... گم شده؟
مرد بیاختیار به سمتی که چند دقیقه پیش پسر فرار کرده بود نگاه کرد.
یادداشت:
دوست خوب!
داستان کوتاه و خوبت را خواندم. پیداست که داستان را میشناسی. داستان «کیف پول» جزء داستانهای کوتاه یا اصطلاحاً داستانک است. داستانکها، کوتاه، دارای ماجرای مختصر و شخصیتپردازی محدود هستند که داستان شما همهی اینها را داشت. اما توجه داشته باشید باز هم جملات اضافی در کار شما دیده میشود. مثلاً جملهی اول داستان اضافی است که با حذف آن ضرری به داستان نمیرسد. باز هم برای دوستت آسمانه داستان بفرست.
آسمانه
ارسال نظر در مورد این مقاله