این یک نفر/ عمار دست راست حضرت علی(ع)


شمشیرش را غلاف کرد. احساس تشنگی امانش را برید. لبان به‌هم‌چسبیده‌اش را باز کرد و به جمعیت گفت: «جرعه‌ای آب دارید تا بنوشم؟»

صدای مردانه‌ای فوری جواب داد: «آب نداریم!»

چند لحظه نگذشته بود که دستان کوچکی مقابل صورتش قرار گرفت. پسرک خوش‌رو و گندمگونی روبه‌رویش ایستاده بود و کاسه‌ی سفالینی را به او تعارف می‌کرد. چشمان عمار برق زد. با لبخند کاسه را از او گرفت و سر کشید. قطرات ریز شیر روی ریش‌های سفیدش ریخت.

دهانش را نزدیک گوش پسرک برد و آرام گفت: «از دوستم رسول خدا شنیده بودم که آخرین توشه‌ی من از دنیا، یک جام شربت شیر است.»

پسرک دوید و در میان جمعیتی که در صفین جمع شده بودند، گم شد.

عمار ایستاد محکم و استوار! گویی برایش خاطرات جنگ‌ها و غزوه‌هایی که کنار رسول خدا شمشیر می‌زد زنده شده بود. از طرفی همراهی با امیرالمؤمنین و مبارزه با معاویه، و از طرفی دیگر اشتیاق شهادت و زیارت دوست قدیمی‌اش رسول خدا او را از خود بی‌خود کرده بود. دوباره شمشیر کشید و صدای فریادش بلند شد. بدون هیچ ترسی حمله کرد ...

سپاه دشمن تا شیرمرد میدان را می‌دیدند خودشان را پنهان می‌کردند یا به طرفی فرار می‌کردند.

وقتی که ضربه‌های شمشیر بالا گرفت، گرد و غبار زیادی بلند شد. آن‌قدر که چشم، چشم را نمی‌دید. گرد و غبار که کم شد یکی از سپاهیان معاویه به نام ابوالعاریه به سوی عمار حمله کرد و با شمشیر ضربه‌ای محکم به او زد. عمار بی‌حال و بی‌رمق روی زمین افتاد. بعد از چند دقیقه «ابن‌جون سکونی» به سمت عمار حمله کرد و ناجوانمردانه سر از بدنش جدا کرد. آن لحظه برای عمار شیرین بود و برای امام علی سخت. سخت و طاقت‌فرسا. علی چه تنها شده بود...

                                                         ***

بعضی وقت‌ها برای معرفی بعضی آدم‌ها واژه کم می‌آید و آدم حیران می‌ماند که چگونه باید بگوید یا بنویسد تا آن شخص را همان‌گونه که بوده بیان کند. برای معرفی او نیز فقط بیان اسم و مشخصاتش خیلی کم است؛ چرا که اسم معرف آدم‌های عادی است و او، نه فقط یکی از یاران وفادار رسول‌الله بوده، بلکه شهید بزرگواری‌ست که پدر و مادرش نیز در راه اسلام شهید شده‌اند.

حتماً می‌شناسیدش. نامش «عمار» است. پدرش یاسر و مادرش سمیه که از اولین مسلمانان در زمان جاهلیت بودند و بهای اسلام آوردن‌شان را با شکنجه‌های زیاد و شهادت پرداختند. آن‌ها جان تازه مسلمان‌شده‌ی‌شان را آسمانی کردند تا اسلام زنده بماند.

پدر عمار اهل یمن بود و همراه دو برادرش به مکه آمده بود تا در آن شهر بماند. پس از مدتی با سمیه ازدواج کرد و ثمره‌ی این ازدواج عمار بود.

عمار حدوداً 57 سال قبل از هجرت پیامبر در قبیله‌ی بنی‌مخزوم به دنیا آمد و در حدود 48 سالگی در نخستین سال‌های بعثت و هنگام اقامت رسول خدا در خانه‌ی «ارقم» اسلام آورد.

در جامعه‌ی جاهل عربستان شکنجه‌ها و سختی‌ها را به جان خرید تا چهره‌ای دوست‌داشتنی و وفادار از خود به جا گذارد. عمار یاسر از جمله کسانی بود که برای تبلیغ دین اسلام به حبشه هجرت کرد و پس از هجرت رسول خدا به مدینه برگشت. او در سال‌هایی که کنار پیامبر بود تمام انرژی خود را به کار گرفت تا دین اسلام  را تبلیغ نماید و پیامبر خدا را همراهی کند. او در همه‌ی جنگ‌ها و غزوه‌ها کنار پیامبر بود و با رشادت و جوانمردی حماسه می‌آفرید.

عمار یاسر در اعتقاداتش به اسلام آن‌قدر ثابت‌قدم بود که حتی لحظه‌ای در این راه دچار انحرافات سیاسی و دنیاطلبی نشد. شاید کم‌تر دیده باشیم که پیامبر در مورد کسی مثل آن بفرماید که: «سراپای عمار را ایمان پر کرده و ایمان با گوشت و خونش آمیخته شده است.»1

هم‌چنین در جایی دیگر می‌فرماید: «عمار یکی از چهار نفری است که بهشت مشتاق اوست.»2

پس از رحلت پیامبر در حالی که غم و اندوه زیادی تمام وجودش را فرا گرفته بود، باز در راه دفاع از ولایت امام علی(ع) مصمم‌تر از پیش گام برداشت و هیچ وقت امیرالمؤمنین(ع) را تنها نگذاشت. او همیشه در رکاب و همراه امام علی بود و از دشمنان و غاصبان ولایت با زبان صریح و حق‌گوی خود انتقاد میکرد.

از آن‌جا که رسول خدا بارها به او فرموده بود: «ای عمار! تو را گروهی سرکش و نافرمان خواهند کشت.» عمار رؤیای شهادت را در سر می‌پروراند. شاید فکر نمی‌کرد شرکت در جنگ صفین تعبیر رؤیایش باشد؛ اما اینگونه شد و او در رکاب امیرالمؤمنین به آرزویش رسید. آن لحظه برای امیرالمؤمنین لحظه‌ای سخت و طاقت‌فرسا بود و برای عمار لحظه‌ای شیرین و رؤیایی. امام علی(ع) در این جنگ یکی از بهترین یارانش را از دست داد و به قول معاویه‌ی ملعون: «دست راست علی در جنگ صفین قطع شد.»3

تاریخ شهادت عمار یاسر را روز 9 صفر سال 37 هجری قمری و در سن 93 سالگی  نقل کرده‌اند و مرقد ایشان در کشور سوریه در شهر «رقه» سمت راست دروازه‌ی قدیمی شهر که به دروازه‌ی باب علی(ع) مشهور است، قرار دارد.

 پی نوشت:

1. کتاب اعیان‌الشیعه، سیدمحسن امین، ج8، ص2373.

2. کتاب اختصاص، شیخ مفید، ص412.

3. همان، ص81.

 

CAPTCHA Image