داستان/ مادربزرگ در ونیز

نویسنده


مادربزرگ عوض شده بود. کم‌تر می‌دیدیمش. جواب تلفن را نمی‌داد یا تلفن خانه‌اش یکسره مشغول بود. همه از این اوضاع به ستوه آمده بودند. همه این دردسرها را به من ربط می‌دادند. این وسط رگ غیرت بابا هم جنبیده بود. پسر بزرگِ مادربزرگ بود.

مامان اولین کسی بود که این ایده را مطرح کرد که همه‌ی این آتیش‌ها از گور این دختره‌ی سر به هوا «نسرین» خودمان بلند است. این حرف مامان، شد شروع دردسر من. عمه‌جون مریم، عمه‌ی کوچک من بود. با این حال بیست سالی از من بزرگ‌تر بود. آمد خانه‌ی‌مان. بعد هم گفت: «بریم توی اتاقت عمه‌جون کارت دارم.» توی اتاق هم از هر دری گفت. هی مثل کسانی که می‌روند خواستگاری واسه پسرشان سر چرخاند و به هر چی توی قفسه‌ی کتاب‌خانه و روی میزم بود دست زد و برداشت و وارسی کرد:

- عمه‌جون درسات چطوره؟ سخته، نه؟ عمه‌جون زمان ما هم همین‌طور بود، اما معدل دیپلم من 19 بود. عمه‌جون درس می‌خوندیم‌ها! خب شوهر کردم که دانشگاه نرفتم. عمه‌جون سال دوم دبیرستان بودم که همین احمدآقا گفت که مریم‌جون درس می‌خونی که چی بشه؟ خب من هم دیدم دوست نداره درس بخونم و دیپلم نگرفتم!

توی ذهنم مشغول تحلیل دیپلم نگرفته و معدل 19 آن بودم که حرف آخرش را زد: «عمه‌جون تو پای مادربزرگ رو به کامپیوتر باز کردی؟»

نگاه عمه‌مریم را که ثابت مانده بود، دنبال کردم و به مانیتور رسیدم. گفتم: «چطور مگه عمه‌جون؟»

جوری نگاه کامپیوتر قدیمی من می‌کرد که دیدم حالاست بلند شود و بلایی سرش بیاورد. بلند شد و رفت سراغش. هی عقب و جلوی کیس و مانیتور را نگاه کرد. دنبال چیزی می‌گشت که نمی‌دانم چی بود.

- نمی‌دانم توی این کامپیوتر چی هست که حواس همه را پرت می‌کند؟ عمه‌جون، مودم این کجاست؟

کامپیوتر من جنازه‌ی واقعی بود و تنها به درد تاکسیدرمی می‌خورد تا یک جایی توی موزه‌ی تاریخ آویزانش کنند. گفتم: «مودمش داخلی است؛ دایال‌آپ...»

- هوم...

طوری میم آخرش را کشید که شک کردم نکند خودش جواب سؤالش را می‌دانسته و فقط برای محک زدن من پرسیده است.

- کامپیوتر مادربزرگ هم مودمش داخلیه؟

باید از اولش هم می‌فهمیدم که باز پای مادربزرگ در میان باشد. مادربزرگ را یک سال پیش برای نصیحت کردن من فرستادند. آمد و نشست روبه‌رویم که: «دخترم؛ نسرین این چه بساطی است که راه انداختی؟ همه نگرانت هستند. راستش می‌گن تو از توی کامپیوترت می‌ری خارج! خب مادر من که می‌دونم این‌طوریا هم نیست، ولی خب... خارج رو دوست دارم ببینم!»

این نشان دادن خارج به مادربزرگ، یعنی چند تا فیلم مستند خارجی توی هارد از دیدنی‌های ایتالیا و رم و ونیز نشان دادن. راستش دیدم هر چی بیایم و توضیح بدهم که اینترنت چیست؛ هیچ فایده‌ای ندارد. همین‌جوری به سرم زد امتحان کنم و بعد از باز و بسته کردن چند تا پوشه آخرش فیلم‌ها را نشانش دادم.

رفت و برای همه خبر برد که چی دیده است. نمی‌دانم دقیقاً چی گفت که همه از صرافت تحریم کامپیوتربازی من افتادند؛ اما از آن موقع به بعد مشکل من شد دو تا. گاه و بی‌گاه مادربزرگ می‌آمد سراغم و هوس می‌کرد که سری هم به ونیز و رم بزند. برای این‌که از اصل ماجرا بویی نبرد گاهی هم گوگل‌ارث را باز می‌کردم و هی زوم می‌کردم تا به کوچه و خیابان‌های ونیز یا رم می‌رسیدم، آخرش هم فیلم‌های تکراری را می‌گذاشتم تا تور ایتالیای مادربزرگ را کامل کرده باشم.

خود من هم بعد از مدتی به فرهنگ ایتالیا علاقه‌مند شدم. یواش یواش در مورد کشور واتیکان که در دل ایتالیا هم بود اطلاعاتی جست‌وجو کردم. حاصلش این شد که به تور ایتالیا، واتیکان هم اضافه شد. مادربزرگ هر چه می‌گذشت فعال‌تر می‌شد. یواش یواش دست به موس می‌زد. حتی یک بار که کار داشتم گفت: «دخترم من خودم می‌رم اینترنت ونیز تو به کارت برس!»

نمی‌دانستم که می‌خواهد چه‌کار کند. روی لبه‌ی تخت نشستم و شروع کردم به درس خواندن؛ اما وقتی سرم را بالا آوردم دیدم مادربزرگ پلیر را باز و فیلم‌های ایتالیا را از پوشه‌اش پیدا کرد و نشست به تماشای اینترنت ایتالیا! دیگه باید راستش را می‌گفتم؛ چون اگر از جایی می‌فهمید که اینترنت اینی که نشان داده‌ام نیست فکر می‌کرد مسخره‌اش کردم و خیلی بهش برمی‌خورد.

از فردای همان روز مثلاً اینترنت جدیدتر که کمی پیچیده‌تر بود را برایش باز کردم. توی مرورگر کلمه‌ی ایتالیا و ونیز را می‌نوشتم و جست‌وجو می‌کردم و صفحات واقعی وب که گاهی فیلمی هم از ایتالیا در آن بود، نشانش می‌دادم. اوایل می‌گفت این اینترنت جدید خیلی پیچیده‌تر است و تصاویرش هم قطع و وصل می‌شود. همان قدیمی بهتر است؛ اما کم‌کم به این اینترنت جدید هم عادت کرد.

مادربزرگ جای حروف را بهتر از من روی صفحه کلید می‌دانست و تایپ می‌کرد. جست‌وجوهای مادربزرگ شروع شده بود. از عکس‌های قدیمی تا کتاب و فیلم‌های قدیمی و لوازم آرایش و لوازم آشپزخانه همه در دایره‌ی جست‌وجوی مادربزرگ قرار می‌گرفت.

مادربزرگ یکی‌- دو ساعتی که می‌آمد اتاق من و وارد اینترنت می‌شد، کمش بود. آخرش هم یک روز من را به هوای خرید لباس برد بیرون و بعد از کلی از این ور و آن ور گفتن خواسته‌اش را مطرح کرد: لب‌تاپ می‌خواست.

من هم خوش‌حال شدم و هم نگران. خوش‌حال، چون مادربزرگم به مدرن‌ترین مادربزرگ تبدیل شده بود و نگران از این که نمی‌دانستم آخر و عاقبت وب‌گردی‌های مادربزرگ چه خواهد شد؟

بعد از مِن مِن و نالیدن از گرانی سرسام‌آور کامپیوتر و این که بهتر است منصرف شود، از من خواست لااقل قیمت لب‌تاپ را برایش بپرسم. پرسیدم و بعد از تحلیل اقتصادی بازار کامپیوتر و زیاد کردن روغن‌داغ و گرد کردن قیمت لب‌تاپ، رقمی را برای خرید گفتم.

اولش نگاهم کرد و بعد گفت: «از کجا قیمت گرفتی؟» من هم همین‌طوری گفتم بازار مرکزی کامپیوتر. گفت: «بهت گران قیمت داده‌اند! مگر سر گردنه است. دختر تو فردا با این په‌په‌ای چطور می‌خواهی شوهرداری و بچه‌داری کنی؟»

بعد هم نشست و گفت: «مشخصات کانفرمی که انتخاب کردی را بده ببینم، همین الآن قیمت بهت می‌دم!»

در کمال ناباوری من، شروع کرد به تلفن کردن. فکر کنم اگر قرار باشد مادربزرگ من، صمیمی‌ترین دوستانش را نام ببرد حتماً در بالای لیست نام «118» را قرار دهد. این آقا یا خانم «118» بهترین دوست مادربزرگ بود. کسی بود مهربان که بعد از نماز صبح هم‌صحبتی‌اش را با مادربزرگ شروع می‌کرد و تا وقتی که به مادربزرگ شب به خیر نمی‌گفت از مصاحبت با مادربزرگ دست برنمی‌داشت!

«118» شماره‌های محرمانه‌ای را در اختیار مادربزرگ قرار داد و مادربزرگ پس از گرفتن آن شماره‌ها لیستی از انواع لب‌تاپ را جلو من گذاشت که در ظاهر مدل‌شان یکی بود؛ اما از کشورهای دیگری نظیر چین، تایوان، مالزی و سنگاپور وارد شده بود و به همین دلیل قیمت‌های متفاوت داشتند.

اگر بشود برای آدم «مزخرف» را به عنوان صفت آورد در آن لحظه، من حتماً یکی از کاندیداها بودم. واقعاً احساس مزخرف بودن می‌کردم. این مزخرف بودن من به دلیل بی‌دست و پایی در یافتن لب‌تاپ مناسب برای مادربزرگ نبود؛ بلکه به این دلیل بود که مطمئن نبود که «118» در مورد اینترنت ایتالیا هم اطلاعاتی به مادربزرگ داده است یا نه؟

مادربزرگ معروف به حسابگری بود. همین حسابگری را هم به بچه‌هایش از جمله بابا انتقال داده بود. لب‌تاپ که به خانه‌ی مادربزرگ آمد، یک ماه نشده اینترنت پرسرعت هم پایش به آن خانه باز شد. حالا همه چیز از کنترل بابا و سایر دختر و پسرهای مادربزرگ خارج شده بود. چرا؟ چون بوق اشغال خط تلفن هم افتاده بود! اما صداهای دیگری جایگزین شده بود. صداهایی که من می‌دانستم مربوط به چی بود. صدای صفحه‌کلیدی که زیر دست مادربزرگ بود و صدای دینگ دینگ رسیدن پیام‌های مداوم نوشتاری محیط‌های گفت‌وگوی اینترنتی‌- چت‌روم! هر وقت که با مادربزرگ روبه‌رو می‌شدم؛ خجالت می‌کشیدم. به روی من نمی‌آورد که می‌داند اینترنت واقعی چیست!

اما این عوض شدن فقط به همین‌ها محدود نشد.

مراسم ختم «کبری‌جان» بود. این اسم را به همین نحو «کبری‌جان» همه‌ی خانواده استعمال می‌کردند. دلیلش هم ساده بود؛ چون مادربزرگ عمری دوست خودش را این‌طوری صدا کرده بود. چند روزی همه نگران حال مادربزرگ بودیم. اصلاً نمی‌دانستیم چطور باید خبر درگذشت کبری‌جان را به او بدهیم. پدر می‌گفت: «اگر به او بگوییم کبری‌جان مرحوم شده، دق می‌کند.» اما به هر حال دست‌جمعی خبر را دادیم. بعد از شنیدن خبر، مادربزرگ خیلی گریه کرد و حالش بد شد.

در مراسم ختم کبری‌جان یکهو سر و صدا از گوشه‌ای بلند شد و بعدش به سرعت آن سر و صدا تبدیل به جیغ و داد شد. مامان و عمه‌ها مادربزرگ را کشان‌کشان از مسجد بیرون بردند. در تمام مدت حواس من به یک چیز بود؛ «گوشی آی‌فون» پیش‌رفته‌ای که دست مادربزرگ بود! مادربزرگ درست مثل یک خبرنگار متعهد در تمام مدتی که به زور به سمت درِ خروجی مسجد هدایت می‌شد، برگشته بود و با آیفونش مشغول عکس‌برداری و فیلم‌برداری بود. این را هم وقتی فهمیدم که خیلی اتفاقی اسم «کبری‌جان» را جست‌وجو کردم و فیلم‌ها و عکس‌هایی که مادربزرگ روی فیس‌بوک و یوتیوب گذاشته بود را دیدم. روی فیلم‌ها هم مادربزرگ با صدای خودش نقد و نظرش را نسبت به مهمانان گفته بود. شاید همین نظراتش که برای این‌که در فیلم به وضوح شنیده شود، بلند بلند بیان شده، مجلس ختم را به گند کشیده و موجب عصبانیت دیگران شده بود. هیچ کس نفهمید که موبایل پیشرفته آیفون چطور به دست مادربزرگ رسیده، ولی برای همه مشخص شد که حوادث جدیدی در راه است. انگار یک دختر نوجوان از زیر پوست مادربزرگ برای‌مان دست تکان می‌داد. این مادربزرگ جدید برای همه حتی «118» غریبه بود. «118» نگران شده بود و یک روز با خانه‌ی ما تماس گرفت و جویای احوال مادربزرگ شد. من فکر نمی‌کردم «118» صدایش این‌قدر مردانه و جوان باشد!

«118» نوید تازه‌ای داد. قرار بود ارتباطات اینترنتی داخل کشور مدیریت شود و خیلی سایت‌ها از جمله فیس‌بوک و یوتیوب از داخل ایران فیلتر شود. «118» حواسش به من نبود که این خبر چه بلایی سر من می‌آورد!

 

CAPTCHA Image