جاده‌ی بهشت/ فرماندهی بی‌ریا و مخلص

نویسنده


خاطراتی از زندگی فرمانده‌ی شهید، مهدی زین‌الدین «فرمانده‌ی لشکر 17 علی بن ابی‌طالب» در زمان جنگ

نماز جماعت

به نماز جماعت خیلی مقیّد بود. برادر علی حاجی‌زاده (از رزمندگان اسلام) می‌گوید: «داشتیم به منطقه‌ی شوش می‌رفتیم. کنار سپاه شوش یک غذاخوری بود. هر کس می‌ایستاد تا غذا بگیرد؛ اما آقامهدی جایی گیر آورد و ایستاد تا نماز بخواند. ما هم پشت سر او نماز جماعت خواندیم.» نماز اول وقت خیلی برایش مهم بود، آن هم به جماعت.

پوتین‌های فرمانده

من وقتی به اتاق فرماندهی لشکر 17 علی بن ابی‌طالب(ع) می‌رفتم، قبل از ورود به اتاق، می‌ایستادم. بعد خیره می‌شدم به جلو آن. اگر یک جفت پوتین کهنه، ساییده‌شده و گردوخاکی می‌دیدم، ذوق می‌کردم؛ چون معلوم بود آقامهدی آن‌جاست و سعادت دیدارش با من و بچه‌هاست.

نماز شب

او اهل نماز شب هم بود. هرجا که بود نماز شب می‌خواند. بعد از نماز هم مشغول زیارت عاشورا می‌شد. خواندنش با زمزمه و گریه همراه بود. عشق به دعا در دلش ریشه داشت؛ به همین خاطر هفتاد درصد از نیروهای لشکرش، اهل نماز شب بودند.

بی‌ریا

آقامهدی زین‌الدین عملیات‌های شناسایی را خودش شخصاً انجام می‌داد. عادتش نبود در مقر فرماندهی بنشیند و کارها را دیگران انجام بدهند. خودش می‌رفت و معبرهای خط مقدم را وارسی می‌کرد. کار خطرناکی بود. ممکن بود دشمن خبردار شود و به سراغ فرمانده بیاید، آن وقت...؛ اما او باکی نداشت. همیشه می‌گفت: «اگر خواستم گردانی را برای عملیات به معبر بفرستم، اول باید خودم از آن مطمئن شوم.»

اهل قرآن

اگر با آقامهدی نشسته بودیم و کسی قرآن لازم داشت، راه نمی‌افتاد برود و این‌طرف، آن‌طرف را بگردد. فوری می‌گفت: «آقامهدی بی‌زحمت قرآن توی جیبت را بده!»

نماز

جلسه که داشتیم از همه‌ی فرمانده‌ها زودتر می‌آمد. اول دو رکعت نماز می‌خواند. یک بار از او پرسیدم: «نماز قضا می‌خوانی؟» جواب داد: «نه... نماز خواندم که جلسه به یک جایی برسد. همین‌طور حرف روی حرف تل‌انبار نشود...»

جواب خوب

من هیچ‌وقت ندیدم کسی بیاید چیزی از او بپرسد و او بگوید: «بعداً.» یا بگوید: «از معاونم بپرسید!»

جواب سربالا توی کارش نبود. کارراه‌انداز بود.

فوتبال

وقتی منطقه‌ی جنگی آرام بود، بساط فوتبال راه می‌افتاد. همه خودشان را می‌کشتند تا توی تیم آقامهدی باشند. می‌دانستند که تیم آقامهدی تا آخر بازی توی زمین است.

دیدار با امام

یکی – دوبار که به دیدن امام خمینی(ره) در جماران رفت، تا چند روز حال و روز عجیبی داشت. ساکت بود. می‌نشست و خیره می‌شد به یک نقطه، بعد می‌گفت: «آدم وقتی امام رو می‌بینه، تازه می‌فهمه اسلام یعنی چه؟ چه‌قدر مسلمان بودن راحته؛ چه‌قدر شیرینه!»

می‌گفت: «امام، دلش مثل دریاست. هیچ چیز نمی‌تونه آرامشش رو به هم بزنه. کاش نصف اون صبر و آرامش توی دل ما بود...!»

این خاطرات از میان صدها خاطره‌ی رزمنده‌ها در زمان جنگ، انتخاب و بازآفرینی شده‌اند.

 

CAPTCHA Image