شعر


قاب عکس

مریم زندی

یک خانه‌ی قدیمی

من، آرزو و باران

یک دستِ پینه‌بسته

یک سفره‌ی پر از نان

در قاب عکس خانه

بابا کنار مادر

با یک عصای چوبی

در مرقد مطهر

حالا پدر شهید است

مادر کنار قالی

من می‌کشم پدر را

در قاب عکس خالی

 

سجاده

داود لطف‌الله

صدای جیغ خمپاره

دوباره در هوا پر شد

تو در سجاده گم بودی

وجودت از خدا پر شد

*

تو آن سوی خودت بودی

نه ترسیدی، نه لرزیدی

کنار نور و سجاده

به شب آهسته خندیدی

 

تنگ بلور

طیبه شادمانی

بابای خوب من سلام

تو سرخ و ما خاکستری

ما را نمی‌بینی خوشی؟

بی‌ما کجاها می‌پری

*

من سخت دل‌تنگ توأم

این سال‌ها این روزها

ای کاش می‌شد لحظه‌ای

در خواب می‌دیدم تو را!

*

من ماهی تنگ بلور

اما تو دریای منی

هر روز می‌بالم به خود

از این‌که بابای منی

*

یادت همیشه در دلم

سبز است مانند بهار

آن‌که همیشه یاد توست

فرزند تنهایت نگار

 

CAPTCHA Image