نثر ادبی/ حصاربندی قلب


قلم برمی‌دارم، میان دست‌هایم جابه‌جایش می‌کنم.

قلب بزرگی روی برگه‌ای سپید تصویر می‌کنم. قلم را در هوا می‌چرخانم. به اطرافم نگاه می‌کنم. دنبال چیزی می‌گردم. قیاس می‌کنم وسعت چیزی که در ذهنم ریشه دوانده با اشیای اطراف؛ اما بی‌نتیجه می‌ماند سیر در زمین.

از پنجره به آسمان نگاه می‌کنم. آری، می‌یابم؛ وسعتی که در زمین جست‌وجو می‌کردم، در آسمان‌ها می‌بینم و آن خداست. قسمت بزرگی از قلب را خط می‌کشم و در حصار آن، نام خدا را می‌نویسم.

باز هم سیر می‌کنم، فکر می‌کنم، تفکرم مغشوش است. انگار سعی دارد خود را از من دور کند تا قلب خودش تصمیم بگیرد! صدای مادر را می‌شنوم. قلب تکان می‌خورد. انگار صدایی آشنا شنیده! باز هم قسمتی از قلب را انتخاب می‌کنم و در آن واژه‌ی خانواده را می‌نویسم.

باز هم گشت می‌زنم برای پر کردن قسمت باقی‌مانده‌ی قلب؛ اما چیزی به خاطرم نمی‌آید. بلند می‌شوم. به آینه نگاه می‌کنم. ناگاه چهره‌ای را در آینه می‌نگرم. لبخند می‌زنم. به سرعت به سمت برگه‌ام می‌دوم و قسمتی از قلب را با واژه‌ی «دوست» می‌بندم. به قلب نگاه می‌کنم؛ اما هنوز غمگین است.

فکر می‌کنم چیزی مثل محبت، مهربانی، دل‌سوزی، ازخودگذشتگی یا صبوری کم دارد؛ اما نمی‌شود؛ یعنی جا نمی‌شود تمام این واژه‌های پرانشعاب در سراسر قلب. ناگاه واژه‌ی «عشق» به ذهنم خطور می‌کند؛ با رنگ قرمز واژه‌ی عشق را در قسمت بزرگی از قلب می‌نویسم. انگار این قلب همه چیز دارد و کامل است! به قلب نگاه می‌کنم. قلب می‌خندد. دست‌هایم را به هم می‌زنم، شادمانم از این دست‌آورد؛ اما یک‌دفعه همه‌ی خطوط از بین می‌روند. واژه‌ها شروع به حرکت کرده و دور نام «خدا» حلقه می‌زنند. انگار گم می‌شوند در نام «او»!

تند و سریع خطوط را کشیدم و واژه‌ها را نوشتم؛ اما باز هم گم شدند در نام «خدا». باز تند و سریع خطوط را کشیدم. این بار محکم‌تر کلمه‌ها را ثبت کردم؛ اما باز همان سیر ادامه داشت. در سکوت سر بر زانو گذاشتم که قلب به صدا درآمد و گفت: «نیازی نیست مرا حصاربندی و خط خطی کنی، «خدا» یعنی تمام این خوبی‌ها و بهتر است بگویم: «خدا برایم کافی است!»

یادداشت:

دوست خوبم! متن ادبیِ دل‌نشینی نوشته‌ای. توانسته‌ای یک موضوع را خوب بیان کنی.

 توجه داشته باش بعضی از کلمه‌ها مناسب متن ادبی نیست؛ مثل: قیاس می‌کنم، تفکر، انشعاب و...

آسمانه

 

CAPTCHA Image