داستانک/ مترسک جدید

نویسنده


باغبان شاخه‌ای انگور از باغ چید. دانه‌ای درشت از میان انگورهای درهم‌پیچیده، کند و به دهان گذاشت. نگاهش به مترسک توی باغش افتاد. باغبان با خودش گفت: «دیگر به مترسک احتیاجی نیست. خودم می‌توانم از میوه‌های باغم مراقبت کنم.» آن‌گاه مترسک را که تکه‌ای چوب بیش‌تر نبود، تکه‌تکه کرد. ساعتی بعد پرندگان به مزرعه‌ی مرد هجوم آوردند. او سردرگم و خسته، گاه به این سو و گاه به آن سو می‌دوید. شب که حسابی خسته شد، کنار آن تکه‌های شکسته‌ی کلاه مترسک را روی سرش گذاشت و با دستانی باز، در میان باغ ایستاد.

 

CAPTCHA Image