داستانک/ سیب

نویسنده


سیب قرمز کوچک گفت: «من می‌پرم.»

سیب‌های دیگر گفتند: «چرا؟»

- دلم برایش می‌سوزد.

- اگر افتادی و تو را ندید چی؟ شاید بیفتی توی آب یا توی آفتاب بمانی و بگندی.

- این‌جا ماندن هم خیلی خوب نیست. شاید کِرم بزند به ما یا پرنده‌ها نوک‌مان بزنند.

- تو که مطمئن نیستی برای چی آن پایین دراز کشیده است.

- حس می‌کنم گرسنه است. ببینیدش چه‌طور با التماس به ما نگاه می‌کند.

- کار یک روز و دو روزش نیست. بگذار سیب کرم‌زده خودش را پرت کند؛ اگر طرفش دوید، می‌فهمیم گرسنه است.

سیب کرم‌زده گفت: «من که دیگر امروز و فردا می‌میرم؛ بگذار من بپرم.»

سیب زخمی گفت: «بگذارید من بپرم؛ شاید از جای نوک پرنده‌ها راحت شوم.»

سیب قرمز کوچک گفت: «نه، نباید گولش بزنیم.»

باد ملایمی وزید و سیب قرمز کوچک خودش را پرت کرد.

مرد جوان جست زد و سیب را برداشت. سیب قرمز کوچک خوش‌حال شد؛ چشم‌هایش را بست تا مرد گرسنه او را بخورد. مرد دوید پایین تپه و داد زد: «بالأخره پیدا کردم؛ زمین همه چیز را به طرف خودش می‌کشد!»

 

CAPTCHA Image