جاده‌ی بهشت/ مسافران ملکوت

نویسنده


نماز اول وقت

زمان جنگ سوار بر هلی‌کوپتر داشتیم به کردستان می‌رفتیم. نگاهم به صیاد (شهید صیاد شیرازی ) افتاد. دیدم دارد به ساعتش نگاه می‌کند و دلواپس است. فوری به خلبان اشاره کرد: «همین جا فرود بیا.»

گفتم: «این منطقه زیاد امن نیست، اجازه بدهید به مقصد برویم.»

گفت: «اشکالی ندارد. الآن وقت نماز است و ما باید در همین منطقه نماز اول وقت‌مان را بخوانیم.»

هلی‌کوپتر نشست. صیاد با آب قمقمه‌اش وضو گرفت و ایستاد به نماز...

سلام به امام

فکه، تکه‌ای از بهشت جبهه‌هاست که حماسه‌های زیاد را در دل دارد. یکی از غمگین‌ترین آن‌ها ماجرای گردان حنظله است که 300 نفر از یاران این گردان، درون یکی از کانال‌ها به محاصره‌ی دشمن در آمدند. آن‌ها تا پای جان مقاومت کردند و به مرور همگی به شهادت رسیدند.

ساعت‌های آخر مقاومت بی‌سیم‌چی گردان حاج‌همت را خواست. شهید حاج‌همت آن زمان، فرمانده‌ی لشکر محمد رسول‌الله(ص) بود. صدایی ضعیف و خش خش‌دار، از آن طرف بی‌سیم به حاجی می‌گفت: «احمد رفت. حسن هم رفت. باطریِ بی‌سیم دارد تمام می‌شود. عراقی‌ها به ما نزدیک شده‌اند تا ما را خلاص کنند. من هم خداحافظی می‌کنم...»

حاجی که گریه می‌کرد گفت: «بی‌سیم را قطع نکن... هرچه دوست داری بگو!»

بی‌سیم‌چی گفت: «سلام ما را به امام خمینی برسانید و از قول ما بگویید همان‌طور که فرموده بودید حسین‌وار مقاومت کردیم و تا آخر با دشمن جنگیدیم...»

در اسارت

وقتی در جبهه اسیر عراقی‌ها شدیم، چند نفر آمدند تا با ما مصاحبه کنند. نوبت یکی از بچه‌های زرنگ گردان شد. عراقی‌ها با آب و تاب تمام و قدری خوش‌رویی ساختگی، شروع کردن به پرسیدن:

- پسرجان اسمت چیست؟

- عباس

- اهل کجا هستی؟

- بندرعباس

- اسمت پدرت چیه؟

- به او می‌گویند حاج‌عباس!

مرد عراقی کمی جا خورده بود.

- کجا اسیر شدی؟

- دشت عباس

حالا مرد عراقی اطمینان کرده بود که دوست ما دستش انداخته و نمی‌خواهد جواب درست و حسابی بدهد، به ساق پای او زد و گفت: «دروغ می‌گی!»

دوست ما که خودش را به موش‌مردگی زده بود؛ با تظاهر به گریه گفت: «نه به حضرت عباس!»

 

CAPTCHA Image