داستان/ آقای دکتر


مهدی فاریانی

حوزه‌ی امتحانی، فاصله‌ی زیادی از خانه داشت و باید صبح، زودتر از بقیه بیرون می‌رفتم. موهایم را جلو آینه‌ی تنها اتاق خانه‌ی‌مان شانه می‌کردم. وسایلم را برداشته بودم و فقط مانده بود کفش‌هایم را جلو در بپوشم و بروم.

سفره‌ی صبحانه پهن بود. مادر یک بشقاب روی خرما و پنیر گذاشته بود که گردوخاک و پشه روی‌شان ننشیند و گوشه‌ی سفره را روی نانهای لواش داخل سفره کشیده بود که خشک نشوند. هنوز سروصدای مهمان‌های دیشب دکتر که از طبقه‌ی بالا می‌آمد، در گوشم بود. دکتر تازه‌به‌دوران‌رسیده و خانواده‌اش کاملاً روی اعصاب بودند. مادر مثل روزهای امتحانی کنارِ در، با قرآن و صدقه‌ای که رویش گذاشته بود، منتظر من بود. گفت: «مامان‌جان! بیا زودتر برو تا دیرت نشده . »

از اتاق بیرون آمدم و گفتم: «خداحافظ!» بابا در رختخواب نشسته بود و گفت: «خدا به همرات!»

 آخرین امتحان بود. تا الآن همه‌ی امتحان‌ها خوب بود و این یکی هم باید خوب بشود؛ اما از این امتحان خیلی می‌ترسیدم. با معلمش میانه‌ی خوبی نداشتم. به خاطر همین، نتوانسته بودم در طول سال با درسش ارتباط خوبی برقرار کنم. سروصدای خانه‌ی دکتر و مهمان‌هایش هم شده بود قوزبالاقوز. حال و هوای تابستان نمی‌گذاشت که موقع خواندن آخرین امتحان تمرکز کنم. دکتر با یک آب و تابی کیف قهوه‌ای‌اش را به دست می‌گرفت. کت و شلواری که به رنگ سکنجبین بود به تن داشت و سلانه‌سلانه از پله‌ها پایین می‌رفت تا به ماشینش برسد و برود مطب. شایان‌جانش، زیادی قیافه‌ی ماشین‌شان را می‌گرفت. خودشان را می‌گرفتند که انگار از پنجره‌ی بالایی برج میلاد با مخ افتاده‌ بودند پایین! محل کار بابا نزدیک خانه بود. هر روز وسایلش را برمی‌داشت و همین چهارراه پایینی می‌ایستاد تا یک نفر بیاید سراغش. گفتم: «مگه پات درد نمی‌کنه که همین‌جوری وامیستی سر پا؟ مریخ‌پیما که قرار نیست بسازم.»

قرآن را بوسیدم و از زیر قرآن رد شدم. برگشتم و دوباره بوسیدمش و بعد هم مادر را. بابا لبخند زد. نگاهی به سقف انداخت و چیزی زمزمه کرد. دوباره خداحافظی کردم و از در بیرون رفتم. مامان زیر لب چیزی می‌خواند. جاکفشی  را باز کردم. پیدایش نمی‌کردم. جایش همیشه طبقه‌ی پایینی بود. مامان ریزریز می‌خواند و سر و چشم تکان می‌داد و به من اشاره می‌کرد. من نشستم. از طبقه‌ی اول تا دوم و سوم، چهارم را هم گشتم. مامان زود ذکرش را تمام کرد و گفت: «بچه! چرا دور خودت می‌چرخی؟»

من هنوز باورم نمی‌شد. گفتم: «شما برداشتین؟» و بابا همان جا روی تشک گفت: «چی می‌خوای بابا؟» و من گفتم: «قلاب ماهی‌گیری! ... کفشامو شما برداشتیییین؟»

مامان سرش را به جلو جاکفشی آورد و گفت: «آقاحاتم! شما کفشا رو برداشتی؟»

بابا گفت: «من که دیشب اول همه جلو تلویزیون خوابم برد.»

بلند شدم و روی پاگرد بالایی را ‌گشتم و گفتم: «نامرد همه رو برده... یه لنگ دمپایی هم نذاشته بی‌شرف!»

بابا گفت: «آخه مگه می‌شه پسر... تو ساختمون ما سابقه نداشته که...» و من با عصبانیت نشستم جلو در، چمباتمه زدم و دودستی روی سرم کوبیدم و گفتم: «حالا منِ بدبخت چی‌کار کنم؟ حتماً کار مهمونای دکتره.»

 بابا با صدای کِلِه‌ی من از روی تشک بلند شد و گفت: «بذار ببینم چی شده؟»

- هیچی نشده باباجون. فقط من بیچاره شدم. ایشالا شهریور!

مامان گفت: «از اولم که اومدن تو این ساختمون، معلوم بود که یه آمپول‌زن بیش‌تر نیست.»

بابا کمی فکر کرد و گفت: «دست‌مزد دیروز دست‌نخورده مونده. یکم پس‌انداز هم هست. الآن با هم می‌ریم یه جفت کفش بخر که به امتحانت برسی. بعد من می‌دونمو این دکترِ قلابی.»

از جایم بلند شدم و در حالی که بابا و مامان در چارچوب در ایستاده بودند، پشت به آن‌ها گفتم: «بابا! یه حرفی می‌زنیا... آخه هفت صبح مغازه‌ی کدوم بی‌عقلی بازه. تو مدرسه خودم حساب شایانو می‌رسم.»

مامان گفت: «بذار دمپایی‌های تو حمومو واست بیارم.»

- با اون دمپایی قرمز؟ تازه لنگ راستی‌شم پاره شده.

- بذار برم از آقایدالله واست قرض بگیرم... یا نه... دکتر ملکی کفشاشون بهتره.

- وای مامان چه حرفی می‌زنیا! آقایدالله هم که مثل بابا یه کارگرِ بنده‌خدا! از کجا آورده... اصلاً حرف این شکسته‌بندو  نزن که حوصله‌شو ندارم با اون سوسول‌مامانی که بزرگ کرده.

ناگهان صدایی از طبقه‌ی پایین آمد: «نرگس! تو کفشا رو بردی تو؟... نرگس!»

دستم را به نرده‌ی زنگ‌زده‌ی راه‌پله گرفتم و خم شدم تا ببینم چه خبر است.

در جواب صدای آقایدالله، از خانه‌ی‌شان صدا آمد: «به زور جای خودمون تو این لونه کفتر می‌شه...کفشا رو بیارم  وَرِ دلم بذارم؟»

از بالای پله‌ها نگاه می‌کردم. آقایدالله و نرگس‌خانم هم روی کفش‌ها بحث می‌کردند. انگار کفش‌های آن‌ها را هم برده بودند! گفت‌وگوی‌شان ادامه داشت؛ اما اضطراب امتحان و دلهره‌ی دیر رسیدن یا اصلاً نرسیدن به امتحان دیوانه‌ام می‌کرد. بابا در حالی که چند تا، تار موی پشت سرش را می‌خاراند، گفت: «بچه! یه‌جا وایسا... با راه‌رفتن که پیدا نمی‌شه.»

بدون این‌که به حرف بابا توجه کنم، گفتم: «من رفتم که دیر شد.»

مامان صدا زد: «حمید!... مادر... پاهات نابود می‌شه... چه برسه به جورابات.»

 از پله پایین می‌رفتم و توجهی به حرف مامان نداشتم. مامان و بابا دائم حمید...حمید... می‌گفتن که گفتم: «از حلقوم‌شون می‌کشم بیرون.»

از پله‌ها پایین رفتم. آن‌قدر عجله داشتم که اصلاً آقایدالله مال‌باخته را هم ندیدم. تا در را بستم و شروع به دویدن کردم، یک ماشین پشت پایم آن‌چنان ترمزی کرد که از ترس چیزی نمانده بود خودم را خیس کنم. ایستادم و برگشتم. دکتر بود. پرسید: «دیرت شده؟»

 من نگاهی به دکتر انداختم و زیر لب گفتم: «مار از پونه بدش میاد، درِ خونش سبز می‌شه.»

                      

همش تقصیر شایان بود. زیادی قیافه‌ی بابایش را می‌گرفت. هر چه باشد در یک آپارتمان زندگی می‌کنیم؛ اما آن‌ها صاحب‌خانه بودند و ما مستأجر.

فعلاً موقع فکرکردن به این چیزها نبود. جواب دکتر را دادم و گفتم: «بله!»

دکتر نیشخندی زد و گفت: «پس زود سوار شو.»

موقع تعارف نبود. بی‌چون‌وچرا سوار شدم و دکتر به راه افتاد. دوست نداشتم بفهمد که کفش ندارم و او هم چیزی نپرسید و فقط گاز می‌داد تا من زودتر برسم. به چراغ قرمز رسیدیم. ماشین ایستاد. ترمز دستی را بالا کشید. دستانش را پایین برد. انگار چیزی را میان پایش یا زیر صندلی پنهان می‌کرد! توجهی نکردم و نگاهی به ساعت انداختم. شش دقیقه وقت داشتم و فاصله زیاد بود. چراغ سبز شد. دست از کار کشید و باز از این خط به آن خط می‌رفت تا زودتر برسد. به من گفت: «کفشای تو هم بردن؟» و خندید.

چیزی نگفتم. عرق روی پیشانی‌ام خشک نمی‌شد. پایم را تکان می‌دادم و زانوی راستم بالا و پایین می‌شد. هر چند ثانیه یک‌بار، نگاه به ساعت می‌انداختم. بیرون را نگاه می‌کردم. اگر کفش‌ها را برده، چرا مرا می‌رساند؟ اگر کار مهمان‌هایش هست، پس باید چه‌کار کنم؟ اگر هیچ کدام از این‌ها نیست، پس کار کیست؟ می‌دانست که مغرورم و از رفتار خودشیفته‌ی شایان‌جانش خوشم نمی‌آید.

 دکتر در همان حالی که برای ماشین  جلویی بوق و چراغ می‌زد تا کنار برود، گفت: «کفشای ما رو هم بردن؛ اما ما کفش تو خونه داشتیم. دادم شایان پوشید و رفت.»

من چیزی نمی‌گفتم. در دلم حسابی غوغا بود؛ یعنی الآن چه می‌شود و من با پای برهنه در مدرسه چگونه راه بروم؟ بچه‌ها چه می‌گویند؟ آقای ناظم را بگو وقتی ابروهای پاچه‌بزی‌اش که بالای چشمان عدسی‌رنگش، گره داده و شلوارش را دور کمر دومتری‌اش سفت می‌کند و شاید با همان حال بگوید: «بچه‌جون! این چه وضعشه؟» و من باید بگویم: «ببخشید که خانواده‌ی ما، هر کدام یک‌جفت کفش بیش‌تر نداریم.» یا این‌که: «آ... آ... آقا ببخشید که به جاکفشی‌مون، یه دزد بی‌همه‌چیز زده.» شاید بگویم: «ببخشید که کفش‌فروشی این موقع صبح باز نیست.» در همین فکر و خیال‌ها بودم که دکتر روی شانه‌ام زد و گفت: «نمی‌خوای بری امتحان بدی؟»

به خودم آمدم. جلو مدرسه بودم. نگاهی به دکتر انداختم و بعد به پاهای بی‌کفشم زُل زدم. دستش را پایین بُرد. کفش‌هایش را بالاآورد، به طرف من گرفت و گفت: «یکم بزرگه؛ اما از هیچی بهتره. برو به امتحانت بِرِس.»

نمی‌دانستم چه بگویم. یک چشمم به دکتر بود و یک چشمم به کفش‌ها. دکتر کفش‌ها را تکانی داد و گفت: «بگیر دیگه پسر! دوستات دارن می‌رن سرِ جلسه. شایان هم رفته.»

 کفش‌ها را گرفتم. همان جا داخل ماشین پوشیدم و باز نیم‌نگاهی به دکتر داشتم. نمی‌دانستم چه بگویم. کفش‌ها یکی - دو شماره بزرگ بود؛ اما به قول دکتر از هیچی بهتر بود. با تردید در را باز کردم. پیاده شدم  و خداحافظی کردم. یادم رفت که تشکر کنم. به جلو درِ مدرسه رسیدم. برگشتم تا دکتر را دوباره ببینم؛ اما دکتر رفته بود.

یادداشت:

بیش‌تر اتفاق‌ها بر اثر یک سوءتفاهم است. همین سوءتفاهم می‌تواند باعث ایجاد موقعیت‌های طنز شود. مهدی با داستان «آقای دکتر»، توانسته براساس سوءتفاهم ماجرا را پیش ببرد و در نهایت معلوم می‌شود که دزد کفش‌ها دکتر نبوده است. این اثر می‌توانست خلاصه‌تر و کوتاه‌تر از این باشد و همان جایی که دکتر می‌گوید: «کفش تو را هم بردند» تمام شود داستان از طرفی می‌تواند باز ادامه داشته باشد؛ مثلاً این‌که کار دکتر بود و این نقشه را کشیده تا نفهمد او دزد کفش‌هاست. در این اثر، به فرهنگ آپارتمان‌نشینی اشاره شده است که از معضل‌های زندگی امروز است.

 

CAPTCHA Image