دلتنگی‌های یک دهه شصتی/ روستایی بدون حتی یک آدم


پسر عزیزم!

سلام

امشب تنها هستید؛ تو و مامانی- مادرت- و خواهر کوچولوی سه‌ماهه‌ات غزاله. من هم تنها هستم؛ هزار کیلومتر آن‌طرف‌تر توی آن آبادی که برایت پیش از این گفته‌ام؛ همان آبادی که حالا شهر (مرکز بخش) شده است. باید یادداشت دیگری را برای دل‌تنگی‌های یک دهه‌ی شصتی می‌فرستادم؛ اما دیدم شاید این مناسب‌تر باشد. این‌جا الآن فصل برداشت گل زعفران است؛ گلی بنفش و زیبا که عمری یک‌روزه دارد و منفعتی با تاریخ هزارساله. توی ماه آخر پاییز و ابتدای زمستان سرد، وقت رویش این گل است. همه‌ی اعتبار این گل به سه رشته پرچم قرمز آن است. همین سه پرچم قرمز است که قیمت طلا پیدا می‌کند.

این بیابان خشک، دو محصول ویژه دارد: اولی زعفران و دومی انار.

مطمئنم اناری را که در این اقلیم عمل می‌آید، در هیچ کجا نمی‌بینی. می‌گویند انار سرخ این‌جا در بسته‌های چهارتایی و چندتایی صادر می‌شود به خارج از کشور، مثل خیلی از محصولات دیگری که در سرزمین ما معدنش است؛ اما محصولاتش را نمی‌بینیم یا به چندبرابر قیمت به خودمان برمی‌گردد!

دیروز پای صحبت پیرمرد زنده‌دلی نشسته بودم. برایم از سال‌های پیش از انقلاب گفت. سال‌هایی که برای من خیلی دور نیست؛ اما برای تو شاید بیش‌تر به افسانه شبیه باشد! از پیرمرد، محصول‌های این دیار در چهل سال پیش را که پرسیدم، جا خوردم. باورش سخت بود. بعد از صحبت با پیرمرد، از چند نفر دیگر از اهالی این‌جا هم در مورد محصولات به قول معروف زمان شاه پرسیدم. فکر می‌کنی چه جوابی شنیدم؟

پیرمرد آهی کشید و گفت: «تریاک!»

این تریاک همان چیزی است که در مجموعه‌های تلویزیونی نام دیگرش، یعنی مواد مخدر را زیاد استفاده می‌کنند؛ البته تریاک از گلی به نام خشخاش به دست می‌آید. همه‌ی این اطلاعات را از پیرمرد یاد گرفتم.

این شهر امروزی و روستای دیروزی، حالا خانه‌های زیادی دارد و گسترده شده در کویر. خیلی از کمبودهایی را هم که من دیده بودم ندارد. برق، آب، تلفن و حتی آبگرمکن خورشیدی، کافی‌نت، گیم‌نت و... این اواخر هم گاز؛ اما چیزی را که در گذشته داشت، ندارد؛ آن هم آدم است. تعجب نکن، بیش‌تر این خانه‌ها خالی است و فقط در ایام تعطیل عید و تابستان مسکونی می‌شود.

تحصیلات عالی جوانان این‌جا در حد 100 است. سهمیه‌بندی مناطق هنگام پذیریش دانشگاه‌ها، این روستای گذشته را دارای بیش‌ترین سهمیه‌ی دانشجوی مناطق محروم کرد. اولش خوب بود و آخرش نه. این شد که حالا همان جوانان تحصیل‌کرده، صاحب خانه‌های خالی این شهر هستند. همه یا در تهران، مشهد، اصفهان،  بیرجند، قم، کرج، گرگان و... ساکن شده‌اند، یا از ایران مهاجرت کرده‌ و شده‌اند فرار مغزها! جالب است که قبرستان این‌جا به روز است؛ یعنی تقریباً هفته‌ای نیست که از اهالی سابق این‌جا کسی مرحوم نشود و طبق وصیتش برای دفن به این‌جا منتقل نشود.

هستند از همین اهالی سابق و شهرنشینان امروز که زمین‌های زعفران دارند. توی زمستان حدود دو هفته می‌آیند. این گل حساس را برداشت می‌کنند. دور هم جمع می‌شوند، پر می‌کَنند و دوباره به شهرهای‌شان برمی‌گردند.

توی خیابان‌های این شهر اگر قدم بزنی دلت می‌گیرد. حالا این‌جا امکانات هست؛ اما کسی نیست که از این امکانات استفاده کند. فکر کنم مشکل اصلی این‌جا فرار بازوها باشد؛ بازوهایی که می‌توانست با استفاده از تجربه‌های اشتباه شهرهای بزرگ، شهری رؤیایی بسازد که مشکلاتی را مانند ترافیک، آلودگی محیط‌زیست و هوا... نداشته باشد؛ اما به جای آن بازوهای این دیار در شهرهای بزرگ کار می‌کنند و مغزهایش بر مشکلات شهرهای بزرگ افسوس می‌خورند، بدون این‌که برای محل تولد خود کاری کنند.

پیرمرد زنده‌دل به تلخی گفت: «دیروز که محصول‌مان تریاک بود، کم‌تر از حالا معتاد داشتیم. توی آن بی‌دکتری و ناچاری، برای ما مردم بیچاره تریاک تنها دوا و دارو بود؛ اما برای جوانان امروز شده اسباب تفریح! درس‌شان کامل شده و فهم‌شان ناقص. کاش این روزها را نمی‌دیدم!»

پسرم! توی دهه‌ی شصت، من اعتیاد را با سریالی شناختم که بازی‌گرش مرد معتادی بود به نام «آتقی».

«آتقی» کمری خمیده و صدای دورگه‌ی خش‌داری داشت و همیشه یک گوشه افتاده بود. از دو حالت بیرون نبود، یا خمار پیداکردن مواد بود یا نشئه‌ی استفاده از مواد مخدر. همیشه هم مشغول ترک‌کردن بود؛ کاری که هیچ‌وقت موفق نشد. هنگامی که دوست جوان و خوش‌اندامش، «علی» با وجود هشدارهای آتقی و وضع به‌هم‌ریخته‌ی ظاهرش بالأخره معتاد شد، همه‌ی بچه‌های هم‌سن‌وسال دبستانی و راهنمایی باور کردیم که اعتیاد خانمان‌برانداز است و هیچ‌کس نمی‌تواند مصون باشد.

اما توی تلویزیون حالا، هرچه آدم پول‌دار، قدرت‌مند و بانفوذ در کار قاچاق مواد مخدر است و نقش معتادان را بازی‌گران خوش‌تیپ بر عهده دارند. یک جورهایی معتاد بودن به انواع مواد مخدر، انگار آپشنی برای جوانی شده و ارزش افزوده پیدا کرده است!

دلم می‌خواست به پیرمرد بگویم که از ده سال پیش هم اوضاع اعتیاد فرق کرده و دیگه من هم سر درنمی‌آورم از این مواد مخدر و روان‌گردان جدید چه رسد به او! اما کلاهم را قاضی کردم، دیدم حیف است دل پیرمرد زنده‌دل را بیش از این بلرزانم؛ پس گفتم: «ان‌شاءالله فهم جوانان ما بیش‌تر می‌شود و این معضل‌ها به دعا و نفس امسال پیرمرد زنده‌دل حل می‌شود.»

 

CAPTCHA Image