نویسنده
نوید، پسر یک کفاش بود. پدرش یک مغازهی کوچک کفاشی داشت. مغازهای که دو نفر بیشتر توی آن، جا نمیشد. مشتری مجبور بود همان بیرون، دمِ در مغازه بایستد، کارش را بگوید و منتظر انجام آن باشد. نوید گاهگاهی پیش پدرش میرفت و به قول معروف وردست او میشد. دیگر، آنقدر وردستی کرده بود که کارهای پدرش را از واکسزدن تا تعمیر کفش یاد گرفته بود. پدربزرگ نوید هم، همین کاره بوده؛ بهش میگفتند: بابا پینهدوز.
آن قدیمها که واکس نبود، مردم کفشهای زهوار دررفتهیشان را پیش پدربزرگ میبردند. او هم کفشها را وصلهپینه میزد و میدوخت. تنها پیشرفت پدر نوید این بود که واکسزدن را یاد گرفته بود و علاوه بر ترمیم کفش، واکس هم میزد. وسایل کارش هم محدود به چند فرچه، واکس قهوهای و سیاه، میخ و کفی بود.
نوید همیشه از پدرش میشنید که: «آدم باید یک لقمه نان حلال دربیاورد و به خانه ببرد. پول درآوردن زحمت دارد.»
یک روز یکی از مشتریها آمد پرسید: «آقا! واکس فروشی دارید؟»
پدر نوید که مشغول دوختن کفش بود، گفت: «نه آقا! ولی اگر خواستید کفشتان را واکس میزنم.»
مشتری بدون اینکه حرفی بزند، رفت. نوید به پدرش گفت: «خُب چرا چند تا واکس نمیآوری که بفروشی؟»
پدر گفت: «ایبابا! کی حوصلهی این کارها را دارد. تازه واکس بیاورم، جا ندارم. مشتری زیاد ندارد. روی دستم میماند و نمیدانم چهکارش کنم.»
اما این جواب برای نوید قانعکننده نبود. با خودش گفت: «وای! یعنی من حتی اگر درس هم بخوانم، باید مثل پدرم باشم؟ چهقدر کفش مردم را واکس بزنم تا خرج زندگیام را در بیاورم. وای اگر دانشگاه قبول نشوم! اگر پدر نتواند خرج دانشگاه را بدهد... نمیدانم چهکار کنم. روزبهروز مردم پیشرفت میکنند. تازه خیلیها خودشان کفششان را واکس میزنند.»
و باز هم فکر کرد: «آیا باید تا آخر عمر در همان خانهی نقلی باشیم. نه، نه من نمیتوانم مثل پدرم فکر کنم. من نمیتوانم این وضعیت را تحمل کنم. اصلاً چرا بابا مغازهاش را بزرگتر نمیکند؟ چرا... چرا...»
این فکرها و سؤالها، ذهن نوید را روزها و شبها مشغول کرده بود.
- باید به فکر باشم. راستی چهکار میتوانیم بکنیم که درآمدمان بیشتر شود؟
بعضی وقتها هم که مشتری مغازه کم بود و پدر با دستخالی به خانه میرفت، نوید بیشتر کلافه میشد. فکر کرد و فکر کرد تا اینکه زورش به قلکش رسید. قلکش را شکست و پولها را شمرد؛ اما زور پولها به فکر نوید نرسید. رفت و فکرش را با مادرش درمیان گذاشت. مادر وقتی دید که فکر خوب و کار عاقلانهای است، تصمیم بزرگی گرفت. انگشترش را فروخت و با نوید به فروشگاه لوازم کفشفروشی رفتند. تعدادی واکس، بند کفش، کفیهای مختلف، نخ، درفش و حتی فرچههای مختلف خریدند. آنها وسایل را به مغازه بردند. پدر با ناراحتی شروع کرد به ناله و دادوبیداد کردن: «اینها دیگر چیست که خریدید؟ آخه من اینها را کجای مغازه جا بدهم؟ چهطوری بفروشم؟»
نوید گفت: «ناراحت نشو بابا! چندتایی را توی مغازه میگذاریم؛ بقیهاش را خانه میبریم.»
نوید یک قفسهی کوچک در مغازه نصب کرد و وسایل را داخل آن چید.
حالا جنس جور بود؛ ولی مشتری زیاد نبود. مشتریها هم که میآمدند، نمیتوانستند وسایل داخل مغازه را ببینند. فرید، سفارش ساخت یک ویترین کوچک را داد. ویترین را بیرون مغازه گذاشت و وسایل را داخل آن چید. مشتری با دیدن ویترین، هوس میکرد چیزی بخرد؛ از میخ گرفته تا بند کفش، واکس و...
روزی مرد کفاشی آمد و گفت: «چه کار خوبی کردید، جنس آوردید! چندتا واکس و فرچه میخواهم. اگر قیمت مناسب میدهی، دیگر نروم بازار.»
نوید با سود کمی، وسایل مورد نیاز را به مرد فروخت. چهقدر حس خوبی داشت. موقع رفتن مرد، به او گفت: «هر وقت چیزی لازم داشتی، بگو تا خودم با دوچرخه برایت بیاورم.»
مرد کفاش از کار نوید خوشش آمد. شمارهی نوید را گرفت و هرازگاهی زنگ میزد. نوید فکر دیگری به ذهنش رسید: وسایل بیشتری بخرد و به کفاشها بفروشد. از آن به بعد، شد پخشکنندهی وسایل کفاشی.
همین کارش باعث شد که مغازه را عوض کند و با کمک پدر، مغازهی بزرگتری کرایه کند و در کنار کفاشی، کفش و دمپایی هم بیاورد و بفروشد.
سالها گذشت و او شد تولیدکنندهی واکس که کارش هم حسابی گرفت و کارگران زیادی بابت فکر او مشغول کار شدند.
راستی چرا نوید این همه تغییر کرد؟ چرا عوض شد و این اتفاقها افتاد؟ البته این را هم بگویم که این اتفاقها یکروزه و دوروزه نیفتاد بلکه مدتها طول کشید.
اینها همهاش به این خاطر است که نوید از وضعیت موجود راضی نبود و به جای گله و شکایت، دست به کار شد. اول از همه روی باور خودش کار کرد. از خودش سؤالهای درست و حسابی پرسید و به جوابهای خوبی هم رسید. مهمتر از همه، فکر و باور خودش را عوض کرد و به خود گفت: «تو میتوانی به چیزهای بزرگتری برسی؛ تو لایق بهترینهایی!»
حالا با توأم! هر کجا و هر که هستی، به باورهایت رنگ بده؛ باورهای مثبت که میتواند تو را متحول کند. تو میتوانی!
ارسال نظر در مورد این مقاله