نویسنده
نویسندهی کتاب
«ابوالمعالی نصرالله منشی» در شهر غزنین به دنیا آمد، بزرگ شد و به دربار غزنویان راه یافت. او در حکومت بهرامشاه غزنوی منشی دیوان دربار و از بزرگان و ادیبان آن زمان شد. او کارهای دیوانی را انجام میداد و کتابهای عربی را به زبان فارسی ترجمه میکرد. روزی، «علی بن ابراهیم اسماعیل» کتابی را به او هدیه داد. نصرالله منشی با خواندن آن کتاب علاقهمند شد تا آن را به فارسی ترجمه کند. چون میدید بسیاری از درباریان از خواندن کتابهای عربی ناتوان هستند؛ البته قبل از او این کتاب به فارسی ترجمه شده بود؛ اما او تصمیم گرفت تا شیوهی جدیدی را در ترجمهی این اثر به کار گیرد. او ترجمهی آزاد را برای این کتاب برگزید؛ یعنی هرجا که فکر میکرد متن کتاب نیاز به توضیح دارد با آیههای قرآن، اخبار، ابیات و... آن را شرح داده. او کار ترجمه را حدود سالهای 538 تا540 هجری قمری به پایان رساند، البته براساس شواهد تاریخی، یکی – دو بار دیگر بعد از اتمام، نصرالله منشی متن کلیله و دمنهی فارسی را تغییر داد.
از نصرالله منشی به غیر از کلیله و دمنه، فقط چند شعر و نثر بر جای مانده که در کتابهایی چون لبابالالباب از او نام برده شده است. بیتردید همهی شهرت نصرالله منشی بعد از گذشت قرنها از زندگیاش به خاطر ترجمهی کلیله و دمنه است.
خود کتاب
اصل کتاب کلیله و دمنه هندی بود و به نام «پَنچه تَنتره»، در پنج باب نوشته شده بود. اولین بار «برزویهی طبیب» آن را به فارسی دورهی ساسانی برگرداند و چند باب و حکایت به آن اضافه کرد. بعد از آن، «ابنمقفع» آن را از پارسی به عربی برگرداند و نام کلیله و دمنه بر آن گذاشت. در واقع، کلیله و دمنه نام دو شغال بود که داستانهای این کتاب را روایت میکنند. در دورهی سامانی، پدر شعر فارسی، «ابوعبدالله رودکی»، کلیله و دمنه را به نظم درآورد. بعد از آن، نصرالله منشی از متن عربی کلیله و دمنه که ابنمقفع نوشته بود، ترجمهی دیگری انجام داد.
در مقدمهی کتاب، نثر کمی سخت و متکلف است؛ اما متن اصلی کتاب، روان و دلنشین است و نشان میدهد نویسنده از توانایی و آگاهی به زبان فارسی و علوم دیگر چون قرآن، حدیث و... برخوردار بوده است.
روباه و طبل
آوردهاند که روباهی در بیشهای میرفت. طبلی دید که پهلوی درختی افتاده است. باد که میوزد، شاخهی درختی بر طبل میرسد و صدای ترسناکی بلند میشود. روباه فکر کرد طبلی که صدای به این بلندی دارد، حتماً گوشت و پوست بسیار دارد. به آن حمله کرد. طبل پاره شد و او چیزی نیافت.
میمونها و کرم شبتاب
آوردهاند جمعی از میمونها در کوهی زندگی میکردند. شبهنگام کرم شبتابی را دیدند. خیال کردند آتش است. هیزم دور کرم شبتاب جمع کردند. مرغی کار آنها را دید. همانطور که روی درخت نشسته بود، گفت: «او آتش نیست.»
میمونها به حرف مرغ توجه نکردند و باز هم روی کرم شبتاب هیزم ریختند. مردی از آنجا
میگذشت. به مرغ گفت: «نصیحتکردن میمونها کاری بیهوده است.»
اما مرغ، حرف مرد را باور نکرد. از درخت پایین آمد تا با میمونها حرف بزند؛ اما میمونها او را گرفتند و کشتند.
صید
صیادی، روزی به شکار رفت. آهویی را گرفت و به سوی خانهاش راه افتاد. در راه بازگشت با خوکی روبهرو شد. خوک به مرد حمله کرد. مرد تیر به شقیقهی خوک زد. مرد از زخم خوک مُرد و خوک از تیر. گرگی گرسنه به آنجا رسید. مرد، آهو و خوک را دید. شاد شد. نزدیک رفت. با خود گفت: «این غذاها برای چندین روز من کافی است. بهتر است اول زه کمان را بخورم و باقی را برای روز بعد بگذارم.»
همین که خوردن زه کمان را آغاز کرد، گوشهی کمان بر گردن گرگ افتاد و او را خفه کرد.
مرغابی و ستاره
گویند که بطی(مرغابی) در آب، روشنایی ستارهای دید. پنداشت که ماهی است. قصد کرد تا آن را بگیرد. هیچ نیافت. بارها این کار را کرد و نتیجهای نگرفت. روز دیگر ماهیای را در آب دید؛ اما خیال کرد همان روشنایی است. برای همین او تمام روز را گرسنه ماند.
ارسال نظر در مورد این مقاله