داستان/ یک گربه جا مانده


درِ سالنِ انتظارِ مطب دام‌پزشکی را که باز می‌کنم، می‌ترسم. دست هر کسی یک چیزی هست؛ یکی پرنده آورده و دیگری سگ؛ یکی قفس همستر دستش است و دیگری سنجاب. یک نفر هم گربه آورده است. خوب که نگاه می‌کنم، می‌بینم دستش شکسته است.

صدای ملوس از توی سبد می‌آید؛ سبد عزیز خدابیامرز. اگر زنده بود، نمی‌دانم می‌گذاشت که سبد صورتی محبوبش را لانه‌ی گربه کنم یا نه؟ صدایش خیلی ضعیف است؛ اما خب از دیشب بهتر است. درِ سالنِ انتظار هی باز و بسته می‌شود و هی قیژ صدا می‌دهد.

در قیژ صدا داد. عمه گفت: «چه مدیر ساختمانی! یک در را روغن‌کاری نمی‌کند.»

هنوز در را نبسته بودم که صدایی از توی پارکینگ آمد. اول فکر کردم خیالاتی شده‌ام. عمه تا پاگرد اول رفته بود. گفت: «کجایی؟ زود بیا بالا، که هوا خیلی سرده!»

باز هم صدا آمد. گفتم: «عمه یک چیزی توی پارکینگ است.»

آمد پایین. با هم درِ راهروی پارکینگ را باز کردیم. همه جا را سکوت پر کرده بود. عمه گفت: «همه مدیر ساختمان دارند، ما هم مدیر ساختمان داریم. هیچ وقتِ خدا پارکینگ لامپ ندارد.» باز هم گفت: «کدام صدا؟ ای برادرزاده‌ی شاعر من که توی این سرما علاف‌مان کرده‌ای!»

عمه‌ام می‌لرزید. خیلی سرمایی است.

گفتم: «نه به خدا عمه! چند بار صدا آمد. خودم شنیدم.»

می‌خواست برگردد که باز هم صدا آمد. شنیدم. این که صدای گربه است. رفتم طرف صدا. نشستم تا بهتر ببینم.

                                                      ***

من نشسته‌ام و حیوانات دیگر را نگاه می‌کنم. یک آقایی آمده که نابیناست. عصای سفید دارد. یک سگ بزرگ هم همراه اوست. کمی می‌ترسم؛ اما همه‌ی حواس سگ به آقاست. به انگشت‌های دست و پایم فکر می‌کنم.

                                                      ***

عمه درِ راهرو را باز کرد تا برود. باز هم سکوت همه جا را پر کرد. گفتم: «عمه!...» صدایم را طوری کردم که توش التماس و ترس از تاریکی بود. عمه برگشت. یک چیزی گوشه‌ی پارکینگ وول خورد. برش داشتم. آمدیم توی روشنایی. بچه‌گربه بود. عمه گفت: «اَ، این که بچه‌گربه است. چه‌قدر هم کثیف است. ولش کن برود. این‌قدر کوچک است که هنوز چشم‌هایش را باز نکرده است.»

نوک بینی‌اش کبود بود. هنوز هم کبود است. گوشه‌ی چشم‌هایش چرک کرده بود و قی سرازیر شده بود روی صورتش. یکی از چشم‌هایش را باز کرد و دوباره بست. یک چشم خاکستری دیدم.

عمه گفت: «فکر کنم یک چشمش نابیناست.»

هم او و هم من جای خالی انگشتم را نگاه کردیم. عمه زود رویش را برگرداند.

عمه که از پله‌ها بالا رفت، شنیدم: «پر از انگل است. هم خودت مریض می‌شوی و هم مرا مریض می‌کنی.»

شنیدم: «بیا بالا. کم مانده که از گرسنگی تلف شوم.»

شنیدم: «عمه، نابیناست. بچه است. هوا تاریک است...»

شنیدم: «سرد است. هم گناه دارد.» می‌دانستم که این شنیدن نتیجه‌ی بلند بلند فکر کردن عمه‌ام است.

او عادت دارد بلند بلند فکر کند.

                                                      ***

نمی‌دانم ملوس هم جای خالی انگشت مرا روی بدنش حس می‌کند یا نه؟

خانم منشی داد می‌زند: «مامان ملوس...»

عمه داد می‌زند: «چرا جواب نمی‌دهی؟ حواست کجاست؟»

منشی باز هم تکرار می‌کند: «مامان ملوس...»

می‌روم جلو. می‌گویم «بله؟» به خودم می‌گویم: «من مامان شده‌ام... من مامان شده‌ام...»

منشی می‌گوید: «نوبت شماست!»

با هم می‌‎رویم تو. دکتر، ملوس را که می‌بیند، می‌گوید: «به به، چه دختر خوبی!» و به من نگاه می‌کند. دلم می‌خواهد بپرسم با منی یا ملوس؟

                                                      ***

او را بردیم بالا. عمه با دست‌های نشسته – که می‌خواهم این روز را در تقویمم یادداشت کنم – نشست پشت کامپیوترش. آن را روشن کرد. کمی بعد رفت پایین. با مانتو و سوییچ ماشین هم رفت. توی راهرو داد زد: «زود برمی‌گردم.»

داد زدم: «کجا؟» جواب اما نشنید و من هم جواب نگرفتم. گربه در برابر داد من اصلاً عکس‌العمل نشان نداد. نکند کر هم باشد.

تنها مانده بودم با یک بچه‌گربه‌ی ملوس؛ حتی می‌ترسیدم بگذارمش زمین.

می‌نشینم روی مبل. با همان دستم که یک انگشت ندارد نازش می‌کنم. او یک چشمش را باز می‌کند. کمی گذشت. گرما سر حالش آورد. میومیو کرد. فکر کردم شاید مامانش را صدا می‌کند. باز فکر کردم شاید شیر می‌خواهد گرسنه‌اش باشد. بابا می‌گفت مرا با شیر پاستوریزه بزرگ کرده است؛ نه شیر مادر. صدای جسته و گریخته‌ی حرف زدن عمه و خانم همسایه‌ی اول آمد.

                                                      ***

دکتر می‌گوید: «می‌دانید او آخرین بچه است.»

عمه: «بچه‌گربه...»

خانم همسایه‌ی طبقه‌ی اول: «خیلی وقت است... مادرش... پنج تا... همه را برد؛ اما انگار این یکی را دوست نداشت.»

دکتر: «گربه‌ها خسته که می‌شوند، برای بردن بقیه‌ی بچه‌های‌شان نمی‌آیند. خدا خواست که این یکی توی کوچه‌ها بزرگ نشود.»

عمه آرام حرف می‌زد.

خانم همسایه: «حق با شماست. شاید چون نابینا بود!...»

نمی‌دانم چرا این جمله‌های آخر را خوب شنیدم. دلم گرفت. جای خالی انگشت دستم و انگشت پایم را بیش‌تر حس کردم. گربه را بوسیدم. یکهو عمه در را باز کرد، داد زد: «انگل دارد، نبوسش...»

گریه‌ام را دید. به روی خودش نیاورد. گفت: «با خانم همسایه صحبت کردم...» و نگاهم کرد. می‌خواست بفهمد حرف‌های‌شان را شنیده‌ام یا نه؟

عمه شیشه‌ی شیر خریده بود با شیر کم‌چربی. نزدیک‌مان آمد. شیشه‌ی پر را به من داد تا دهن گربه بگذارم. نتوانستم. عمه جلوتر نمی‌آمد. خندیدم. گفتم: «می‌ترسی؟»

حرصش گرفت: «نه، مگر ترس دارد؟»

جلو آمد. شیشه را دم دهان کوچک گربه گرفت؛ اما گربه بلد نبود مک بزند. عمه چند بار شیشه را جلو و عقب برد. او یاد گرفت. تند تند مک زد. انگار خیلی گرسنه بود! عمه گفت: «حیوونکی...»

هردو خندیدیم.

هروقت به کسی می‌گفتیم حیوونکی، عزیز دعوای‌مان می‌کرد. می‌گفت او آدم است، حیوان که نیست می‌گویید حیوونکی.

                                                      ***

دکتر می‌گوید: «خیلی درست عمل کرده‌اید...»

عمه می‌گوید: «اینترنت...»

دکتر می‌گوید: «جانش را نجات دادید.»

عمه دست به سر او کشید. دستش هنوز از ترس می‌لرزید. گفت: «اسمش چیه؟»

دلم می‌خواست اسم‌های شاعرانه بگویم؛ مثل تنها، غریبه و...

عمه گفت: «خارجی مارجی نگذارها... کیتی و میتی، میکی و چیتی...»

گربه‌ام خیلی ملوس بود و پوستش مثل مخمل بود. گفتم: «مخمل...»

گفت: «نه، مثل سریال عروسکی خانه‌ی مادربزرگه است. از خودت بگو.»

گفتم: «خوابالو...»

گفت: «این گربه است ها... نه موش!»

نگاهش کردم. گفتم: «ملوس...»

گفت: «خیلی خوب است.»

                                                      ***

دکتر روی سر ملوس دست می‌کشد و می‌گوید: «اسمش هم مثل خودش قشنگ است.»

ملوس هنوز خوابیده است.

                                                      ***

عمه و من روی تخت بزرگ خوابیدیم و ملوس را وسط‌مان گذاشتیم. عمه گفت: «صبح پتو را می‌دهم خشک‌شویی.»

نیمه‌های شب بود که صدای کامپیوتر را شنیدم. سرک کشیدم. عمه تایپ می‌کرد. مطمئن بودم درباره‌ی ملوس قصه می‌نویسد.

                                                      ***

دکتر می‌گوید: «باید شست‌وشو شود. فعلاً خودمان این کار را می‌کنیم؛ چون خیلی کوچک است.»

عمه در مورد انگل و موی گربه می‌پرسد. دکتر به سؤال‌هایش جواب می‌دهد و همان‌طور که حرف می‌زند ملوس را معاینه می‌کند.

می‌شنوم: «ملوس سرمای بدی خورده است. برای همین نوک بینی‌اش کبود است.»

عمه می‌گوید: «نابیناست، نه؟ واگیر دارد؟»

دکتر می‌گوید: «اولاً که واگیر ندارد. بعد هم نابینا نیست. خیلی هم سالم است. فقط چشمش سرما خورده است. بعد هم، نابینا باشد! او زنده است، باید به او کمک کرد.»

با عمه سوار ماشین می‌شویم. قرار است برویم برای ملوس، دخترم، خرید. عمه آوازی را زیر لب زمزمه می‌کند.

می‌گویم: «خبری شده، چرا این‌قدر خوش‌حالی؟»

می‌گوید: «یک داستان نوشتم درباره‌ی یک گربه‌ی ملوس، یک برادرزاده‌ی باهوش و یک خانم نویسنده‌ی جوان.»

ملوس از خواب پریده است. میومیو می‌کند.

 

CAPTCHA Image