داستان/ فقط یک چیز غیرطبیعی


فاطمه مظفری

کنار دسته‌های گل یک چیز غیرطبیعی بود. یه چیزی که مثل همون گل‌ها بود؛ اما روح و جان داشت یک گلدان گل رز. دیشب در جشن عروسی دایی‌ام بود که با این صحنه روبه‌رو شدم. همکار و دوست صمیمی دایی‌ام با همین گلدان به خانه‌ی ما آمد و بعد خُب من چه کار کردم، فقط خندیدم. خوبی‌اش آن بود که من در آن وَرِ حیاط و لای رفقا بودم و خنده‌ام مورد توجه شخص خاصی قرار نگرفت؛ اما صحنه‌ی دیدار آقای داماد و دوست خیلی نزدیک مثل صحنه‌ی رفتار من و مرتضی نبود. اول که وارد شد، با آن دسته‌گلش مایه‌ی مباهات شادی جمع ما شد و بعد که دایی‌ام را دید، دست دراز کرد و با او دست داد و هم‌دیگر را در آغوش گرفتند. در نظرم این صحنه نیم ساعتی طول نکشید و خب داشت باهاش شوخی می‌کرد. مثل من که گاهی وقت‌ها به تو می‌گویم... و آن وقت بود که حرفش را خورد و نگاهش را دوباره به صحنه‌ی دیدار چرخاند. من به موتور پدرم تکیه داده بودم. مرتضی درِ گوشم گفت: «به نظرت این آقای صدرا غیرطبیعی نیست؟»

- چرا، خیلی...

و دیگر نه او سؤالی پرسید و نه من حرف زدم؛ چون صحنه‌ی روبه‌رو بدجور ما را جذب خود کرده بود. این بار دایی کار غیرمتعارف کرد. گلدان به آن بزرگی را به طرف صورت خود برد و گل را بویید.

دایی با آقای صدرا خوش و بش‌‎کنان به سمت پله‌ها می‌رفت. سر خم کردم و از زیر شاخه‌ی درخت توت، رفتن آن‌ها را به داخل خانه دیدم. کنار در که رسید به آرامی ایستاد، نایلون سیاهی را از جیب کت اتوکرده‌اش بیرون کشید، کفش‌هایش را درون آن گذاشت و بعد سر آن  را هم گره زد. منتظر بودم برود که دیدم آن پاکت سیاه را هم زیر کولرمان جاسازی کرد. به مرتضی بازو زدم و گفتم: «هی ببین! انگار جزء گروه‌های جاسوسیه، جاسازی‌اش که خیلی خوبه.»

مرتضی دهان خود را کج کرد. گفت: «خب... من هم همیشه این کار را انجام می‌دهم. از وقتی که آن روز با پاهای برهنه از مسجد تا به خانه را پیاده طی کردم دیگر جاسازی‌ام خوبِ خوب شده. آدم که نباید همه‌اش چندبار از یه سوراخ گزیده بشه تا بفهمه اوضاع دست کیه؟» طوری خود را از کشاندگی درآوردم و نگاهش کردم که خود را به دیدن اطراف مشغول کرد. آهای آقای صدراخان فتحی خبرت رسیده بود؛ اما خودت را ندیده بودم؛ و بلند شدم و مصمم به طرف ایوان حرکت کردم. مرتضی گفت: «کجا؟»

- به دیدن آقای داماد و دوست جوان‌شان.

مرتضی حالت گریه به چهره‌ی خود داد و از تکیه به موتور کمر راست کرد و به دنبالم راه افتاد؛ اما بعد از مدتی فهمیدم که خبر آقای صدرا به همه رسیده و ویزیت‌شان به من نمی‌رسد. همان‌جا دم در کز کردم و دوزانو نشستم. یک پیرمرد این طرفم و یکی دیگر آن طرفم نشسته بود: «اِ، آقاجون شمایید؟» و دندان‌هایم را هویدا کردم. پدر به چشم‌هایم زل زد و گفت: «حالا من پیرمردم، آره؟» آب دهانم را قورت دادم. انگار دوباره داشتم با خودم بلند بلند حرف می‌زدم. دایی مثل بچه‌های مظلوم روی صندلی نشسته بود؛ اما بگذار ببینم، من نمی‌دانستم که شابالای ایشان آقای صدراخان است. من همان‌جا کز کردم و حتی بلند نشدم توی عروسیِ دایی‌ام که صاحب مجلس بودم، خودی نشان دهم؛ البته ناگفته نماند من خودی هستم، واقعاً هستم. اگر این آقای صدرا نبود. مجلس که رو به پایان بود. آقای صدرا دور و برش خلوت شده بود و تازه وقت کرده بود تا با داییِ بنده پچ پچی بکند. آخر سر هم بلند شد و با دایی خداحافظی و روبوسی کرد و من دیدم که از او خواست سر جایش بنشیند و لازم نکرده خودشیرینی کرده تا دم در او را بدرقه کند، چه بسا ایشان آقای داماد هستند؛ البته این دو جمله‌ی آخر از زبان خود بنده بود که می‌دیدم دایی مدام به خاطر دوستش خم و راست می‌شد. مثل این می‌ماند که من جلو مرتضی هِی خم و راست شوم. واقعاً خنده‌دار بود. آقای صدرا که به کنار درآمد، من را هم از جا کند تا خود را از دو پیری که کنارم بود برهانم. او به مانند مردی کامل و  متشخص نایلون کفشش را از زیر کولر بیرون کشید و آن‌ها را پوشید. خنده‌ام گرفته بود. از کفش مثل جانش محافظت می‌کرد. نگاه به زمین ایوان سُراندم. دنبال کفشم می‌گشتم؛ اما از میان صدها کفش... در حالی که به دنبال کفش اندازه‌ی پایم می‌گشتم، صدا زدم و گفتم: «آقای صدرا، آقای صدرا.» برگشت، نگاهم کرد. بعد چند لحظه پهنای صورتش را لبخند شیرینی پر کرد، به سمت در برگشت و من رفتنش را دیدم و همان جا بود که از غیظ باد کردم و باد کردم و و دندان گزیدم. دست روی سینه‌ام گذاشتم، از رفتنش و نبود کفش‌هایم سکته‌ام گرفته بود. مرتضی بیرون آمده بود و در حالی که از گرمی هوا لباس‌هایش را از خود دور می‌کرد و بر بدن خود فوت می‎کرد، کفش‌هایش را از زیر کولر بیرون کشید و گفت: «چیه، از کار صدراخان ناراحت شدی؟ کاری جلوش کردی که از صدتا فحش هم بدتر بود.» کفش‌هایش را جلو پایش انداخت، به حیاط رفت و از درگاه خارج شد. بله، مرتضی هم رفت، و فقط من ماندم. باید چه کار می‌کردم؟ آیا نباید دچار حرص وجودی می‌شدم و لب نمی‌زدم؟ هه... این‌ها هم دل‌شان خوش است. سر پایین انداختم میان این همه کفش آدم، من هم... خب... چه‌کار کنم؟ پس چه بر سر این مَثَل: «گر خواهی نشوی رسوا هم‌رنگ جماعت باش» می‌شود. من هم که... خدایا... نه بابا، این‌ها دل‌شان خوش است. در حال راضی کردن خودم بودم؛ اما چیزی درست نشد هیچ، آن شب را با مفلسی، پابرهنگیِ من گذشت. حتی شنیدم حاج‌رضا به پدرم گفت: «بهتر نیست برای پسرت کفش بخری!» مثلاً بی‌نزاکتی‌ام را به رخ می‌کشید که پابرهنه در کوچه ایستاده بودم.

- حداقل خانه‌ی خودتان دمپایی بپوش.

در آن هیری ویری دمپایی دیگر چه آبرویی داشت که پیدایش شود!

فردای روز دسته‌های گل گوشه‌ی اتاق روی هم تلنبار شده بود و بوی نمناک همراه عطرشان که در اتاق پیچیده بود نوعی رخوت را در آدم ایجاد می‌کرد؛ اما گلدان آقای صدرا فتحی در آفتاب داغ تابستانی نفس می‌کشید. زمانی که برای دادن آب به گل تازه‌نفس دایی به ایوان پا گذاشتم پاهایم کمی سوخت، چون هنوز پابرهنه بودم.

 

CAPTCHA Image