نثر ادبی/ چند روزی است که


آسمان، از دیروز تا به حالا نگاهم به توست...

ابری هستی. منتظرم؛ منتظرم که بارانی شوی! ببار، ببار، ببار...

تا نخشکیده‌ام ببار...!

تو ببار تا که بغض من هم اشک شود و در میان قطره‌های تو، گم. بیا با هم بباریم! بگذار بغض‌های من نیز به تو اضافه شود! این‌گونه بارشت سنگین‌تر می‌شود و چه خوب می‌شود.

چه خوب می‌شود که آدم‌های زیر چتر قایم‌شده با باران سنگین تو خیس شوند. وقتی بارانت را لمس کنند دیگر چترشان را به رخ تو نمی‌کشند. آری آسمان! این‌گونه است...! پس ببار...

سهیلا آرمانیده – قم

 

CAPTCHA Image