سوا کن، جدا کن

نویسنده


درددل­های یک تلویزیون

خدا نصیب گرگ بیابان نکند! با این قدوقواره‌ی چندده‌اینچی‌ام، فقط این را بگویم که از خانواده‌ی محترم LED ها هستم. این بچه‌ی فسقلی می‌آید، من را می‌گذارد روی شبکه‌ی پویا. یک ساعتش قابل تحمل است، دو ساعتش قابل تحمل است؛ ولی از صبح علی‌الطلوع تا... دیگر نه! آدم خجالت می‌کشد با این هیکل، همه‌اش برنامه کودک پخش کند. دریغ از یک مستند حیات وحش یا اخبار علمی و فن‌آوری! این که بچه است، تکلیفش مشخص است. مادر خانواده را بگو که آن‌قدر من را این شبکه آن شبکه می‌کند، دل و روده‌ی من را می‌ریزد توی حلقم که چی؟ یک برنامه‌ی آشپزی پیدا کند و بنشیند پایش. آخرش هم غذای روی گازش می‌سوزد و این خانم به من بدوبیراه می‌گوید که حواسش را پرت کردم!

آخ آخ! پدر خانواده را دیگر کجای دلم بگذارم؟ آخر من چه گناهی کرده‌ام که تیم مورد علاقه‌اش شش تا گل می‌خورد؟ گناه من چیست که وقتی تیمش گل می‌خورد آن گوش‌پاک‌کن حال‌به‌هم‌زن را سمتم پرتاب می‌کند؟ حالا از این می‌گذرم که مجبورم صدایم را موقع پخش فوتبال ببرم بالا، باور کنید از در و همسایه‌ی این خانواده خجالت می‌کشم؛ ولی آیا حقم است که موقع تماشای فوتبال هرچه تف و پوست تخمه است، روانه‌ی سر و کله‌ام بشود؟ ای کاش یک تلویزیون سیاه‌وسفید معمولی بودم که الآن توی یک انبار پر از گرد و خاک داشت چرت می‌زد! کاش...

 

شیرین ‌کاری

بابا آمد خانه. توی دست‌هایش میوه و شیرینی بود. رفتم و بهش گفتم: «بابا! امروز یک کار جدید یاد گرفتم.» بابا ذوق‌کنان گفت: «آفرین پسرم! حالا چه کاری یاد گرفتی؟» گفتم: «یاد گرفتم که چیزمیزها را غیب کنم!» بابا تعجب کرد: «چه جوری؟» هیچی دیگر! به خاطر ثابت کردن حرفم به بابا، مجبور شدم تمام شیرینی‌های توی جعبه را بخورم! ببخشید! غیب کنم. بابا هم از این کار من خیلی خوشش آمد. کمکم کرد تا خود جعبه را هم غیب کنم! شما می‌دانید مقوا چند ساعته توی معده‌ی آدم هضم می‌شود؟

 

آرزو

آرزویم این است که در آینده دکتر بشوم. بعد مریض‌ها بیایند پیشم و بگویند: «خانم‌دکتر! دست‌مان به روپوش خوشگل پزشکی‌تان، چند شب است که خواب نداریم، هر کار می‌کنیم خواب‌مان نمی‌برد. هرچه قرص خواب هم خوردیم، فایده نداشت.» بعد من یک لبخند بزنم از نوع ژکوندانه‌اش، با خون‌سردی دستم را ببرم سمت کشوی میزم. کشو را آرام بکشم بیرون. مریض‌ها با کنجکاوی نگاهم کنند که یعنی خانم دکتر چه‌کار می‌خواهد بکند؟ چه درمانی برای‌مان دارد؟ من یک کتاب درسی از زمان مدرسه‌ام را که برای روز مبادا نگه داشته‌ام، بیرون بیاورم. لبخند کش‌دار بزنم و پیروزمندانه بگویم: «غصه نخور جانم! دوای دردت پیش من است. هر شب فقط دو صفحه، نه بیش‌تر نه کم‌تر، از این کتاب را بخوان. آن هم با دقت، جوری که انگار قرار است فردا این دو صفحه را امتحان بدهی. آن وقت همچین خُر و پفت برود هوا که خودت هم باورت نشود!» آخرش چی می‌شود؟ اشک شوق توی چشم مریض‌هایم حلقه می‌زند. کتاب را می‌گیرند و با یک دنیا تشکر از مطبم خارج می‌شوند. یک همچین خانم دکتر نمونه‌ای خواهم شد به شرط آن‌که بتوانم موقع خواندن دو صفحه از کتاب درسی‌ام، چشم‌هایم را باز بگذارم؛ یعنی می‌شود؟

 

کدوی قلقله‌زن به روایت عصر جدید

از آن‌جایی که همه‌‌ی‌تان با قصه‌ی کدوی قلقله‌زن آشنایی دارید، ما داستان را به روایت خودمان از آن وسط مسط‌هایش ادامه می‌دهیم.

پیرزن، سر راهش به شیر، پلنگ و گرگ، هی وعده‌ی چلوگوشت، مرغ، فسنجان و کباب داد. رفت و رفت تا رسید به خانه‌ی دختر کوچکش. پیرزن می‌خواست دو هفته‌ای خانه‌ی دختر و دامادش بماند؛ اما از آن‌جا که دختر و دامادش هردو شاغل بودند و صبح می‌رفتند سرکار، شب برمی‌گشتند، پیرزن نهار و شام فقط اُلویه، بندری، کنسرو ماهی، همبرگر و پیتزا گیرش می‌آمد. روز سوم دیگر طاقت پیرزن طاق شد. گفت بروم خانه‌ی خودم و سر راه شیر، پلنگ و گرگ من را بخورند، بهتر از این است که این غذاها را تحمل کنم! قیافه‌ام شبیه ساندویچ و پیتزا شد!

پیرزن دخترش را از پشت تلفن نصیحت کرد که این چه وضع زندگی است. توی خانه‌ات بمان و یک غذای خوب درست کن. ناسلامتی مهمان داری؛ اما این حرف‌ها هم به گوش دختر فرونرفت. این شد که باهاشان خداحافظی کرد و به طرف خانه‌ی خودش راه افتاد.

شیر بدجنس سر راهش را گرفت. به پیرزن گفت: «تو همان پیرزن خودمان هستی؟ پس چرا رنگ‌ورویت این طوری شده؟ چرا این‌قدر بدحال شدی؟ مگر قرار نبود بروی خانه‌ی دخترت مرغ و پلو بخوری، چاق و چله بشوی تا بخورمت؟ این چه قیافه‌ای است که برای خودت درست کرده‌ای!»

پیرزن آهی کشید و گفت: «ای بابا! شیرجان، دست روی دلم نگذار. سه روز است این دختر هرچه فست‌فود توی این عالم بود، خوردم داده. می‌خواهی حالم از این بهتر باشد؟ چربی و فشار خونم نیاید بالا؟ قندم سر به آسمان نزند؟»

شیر ناراحت شد. گفت: «حق داری! می‌ترسم اگر تو را بخورم، من هم چربی و فشارخون بگیرم. یالّا برو خانه‌ات، خوب استراحت کن. غذاهای سالم بخور تا حالت سرجایش بیاید. البته حقت هم هست با این دختر تربیت کردنت. بهش یاد ندادی یک غذا بپزد!»

پیرزن، شرمنده شد، سرش را انداخت پایین و گفت: «تو راست می‌گویی، اشتباه از من است. باید کمی به دخترم آشپزی هم یاد می‌دادم.» خلاصه پیرزن با حال خراب رفت و رفت. پلنگ و گرگ هم همین حرف‌ها را بهش زدند، برایش آرزوی سلامتی کردند و آن‌ها هم دل‌شان نخواست پیرزن را بخورند. این شد که پیرزن صحیح و سالم رسید خانه‌اش؛ البته خانه‌ی خانه که نه. وسط راه حالش بد شد، گرگه زنگ زد به اورژانس. پیرزن بیچاره را گذاشتند روی برانکارد و بردند بیمارستان. یک چند روزی بیمارستان خوابید. کلی سِرُم و آمپول بهش زدند تا حالش جا آمد.

تا حالش خوب شد، آمد خانه و رفت که یک پاتیل کوفته تبریزی بار بگذارد؛ البته قبلش رفت سراغ گرگ، پلنگ و شیر و آن‌ها را برای شام دعوت کرد خانه‌اش.

شیر، پلنگ و گرگ تا توانستند کوفته خوردند و از دست‌پخت پیرزن تعریف کردند و از آن روز دوستان خوبی برای هم شدند. پیرزن هم تصمیم گرفت یک رستوران غذای سنتی بزند و شیر،  پلنگ و گرگ را هم استخدام کند تا غذای سالم ببرند درِ خانه‌ی مردم، خصوصاً دختر و داماد عزیزش.

 

CAPTCHA Image