دعواها و آشتی‌های بابا و مامان


این بهتره

وقتی وارد اسباب‌بازی فروشی شدیم، بابا رفت یک تفنگ بزرگ برداشت و آمد طرف من و شروع کرد به تیراندازی و گفت: «خوشت میاد؟»

من فقط نگاهش کردم.

مامان یک خرس قهوه‌ای بزرگ انتخاب کرد و گذاشت توی بغلم و گفت: «خوشت میاد؟» من فقط نگاهش کردم.

بابا که هنوز تفنگ توی دستش بود، به مامان گفت: «همین تفنگ رو براش می‌خریم.»

مامان گفت: «بچه رو خشن تربیت نکن. این خرس بهتره.»

بابا گفت: «خرس به این سنگینی به چه دردی می‌خوره؟»

مامان و بابا توی فروشگاه با هم دعوا کردند.

شب وقتی توی خانه از خواب بیدار شدم، مامان کنارم نشسته بود و داشت خرس قهوه‌ای را ناز می کرد، بابا هم گوشه‌ی اتاق با تفنگ تیراندازی می‌کرد.

 

کی اینو شکسته؟

مامان با گلدان شکسته آمد توی اتاق و گفت: «کی اینو شکسته؟»

بابا سرش را از روی روزنامه بلند کرد و به آبجی‌نرگس گفت: «کی اینو شکسته؟»

آبجی‌نرگس کتاب توی دستش را زمین گذاشت و به من نگاه کرد و گفت: «کی اینو شکسته؟»

من از پنجره به حیاط نگاه کردم و با دست به طرف حیاط اشاره کردم. یک گربه روی دیوار نشسته بود و به ما نگاه می‌کرد.

 

کشف جدید

بابا از صبح تا عصر سرکار است.

مامان از صبح تا عصر توی آشپزخانه است.

بابا عصرها یا می‌خوابد یا روزنامه می‌خواند.

مامان عصرها یا می‌خوابد یا بازار می‌رود.

بابا شب‌ها تلویزیون نگاه می‌‎کند.

مامان شب‌ها خیاطی می‌کند...

مامان و بابا وقت نمی‌کنند با هم حرف بزنند...

دیروز با توپ شیشه را شکستم.

مامان گفت: «چرا چیزی به این بچه نمی گی؟»

بابا گفت: «تربیت بچه با مادرشه.»

مامان و بابا به خاطر خراب‌‎کاری من کلی با هم حرف زدند.

حالا یاد گرفته‌ام که اگر بخواهم مامان و بابا، با هم حرف بزنند باید خراب‌کاری کنم.

 

بشقاب

بابا سرش را از روی روزنامه بلند کرد و گفت: «توی خارج بشقاب‌پرنده دیده شده.»

مادربزرگ که داشت سیب‌زمینی پوست می‌کند، به آبجی‌نرگس گفت: «برو برام بشقاب بیار.»

مامان به بابا گفت: «چه‌قدر روزنامه می‌خونی؟» دو هفته می‌گم پول بده بشقاب بخرم، به حرفم گوش نمی‌دی.»

من گفتم: «مامان! دیدی خاله‌اینا چه بشقابای قشنگی داشتن؟»

مامان گفت: «به بابات بگو. چرا به من می‌گی؟»

مادربزرگ داد زد: «پس چی شد این بشقاب؟»

صدای شکستن از توی آشپزخانه آمد. آبجی‌نرگس آمد توی اتاق و گفت بشقاب بزرگه شکست.

بابا روزنامه رو پرت کرد وسط اتاق و رفت توی حیاط!

 

کفش نو

دیشب که همه خواب بودند، قیچی را آوردم و کفش‌هایم را پاره کردم.

کفش‌هایم را دوست داشتم. دلم نمی‌آمد آن‌ها را پاره کنم. همه‌اش تقصیر مامان بود که نمی‌گذاشت کفش‌های جدیدم را که بابا از مشهد خریده بود بپوشم.

هر وقت کفش‌های جدیدم را از توی کمد بیرون می‌آوردم، مامان آن‌ها را از دستم می‌گرفت و می‌گفت: «فعلاً که کفش داری؛ هر وقت آن‌ها پاره شدند این‌ها را بپوش.»

من هم دیشب آن‌ها را پاره کردم تا این‌ها را بپوشم.

 

یک کار خوب

دیروز کلی مهمان داشتیم؛ از پیرمرد و پیرزن گرفته تا بچه‌های قد و نیم‌قد. ناهار را که خوردیم همه خوابیدند. رفتم توی حیاط. حیاط پر بود از کفش‌های رنگارنگ؟ هیچ وقت آن همه کفش یک جا ندیده بودم. تصمیم گرفتم یک کار خوب بکنم تا همه خوش‌حال بشوند.

 وسایل واکس بابا را آوردم و همه‌ی کفش‌ها را واکس زدم. وقتی آخرین کفش را که یک کفش بچه‌گانه‌ی صورتی‌رنگ بود واکس زدم، مهمان‌ها آمدند توی حیاط تا بروند. همین که چشم‌شان به کفش‌های‌شان افتاد، شروع کردند به سر و صدا. بچه‌ها هم با دیدن کفش‌های‌شان زدند زیر گریه. بابا گوشم را گرفت و مامان دعوایم کرد.

تصمیم گرفته‌ام دیگر هیچ وقت کار خوب انجام ندهم.

 

ترس

آقای دکتر گفت: «خدا بد ندهد!»

بابا گفت: «من و پسرم با هم سرما خورده‌ایم.» آقای دکتر بعد از معاینه‌ی من و بابا یک نسخه داد تا از داروخانه دارو بگیریم. توی راه، بابا گفت: «اگه توی داروهایت آمپول بود باید بزنی‌ها!»

گفتم: «من از آمپول می‌ترسم.»

باباگفت: «آمپول که ترس ندارد.»

گفتم: «چرا خیلی هم دارد.»

بابا گفت: «تو دیگر مرد شده‌ای؛ مرد نباید از چیزی بترسد!»

داروها را گرفتیم و برگشتیم مطب.

آقای دکتر به داروها نگاه کرد و گفت: «برو بخواب تا آمپولت رو بزنم.»

بابا دستم را گرفت و برد پشت پرده‌ی سفیدی که گوشه‌ی مطب بود.

روی تخت خوابیدم. آقای دکتر با آمپول آمد پشت پرده. تا من را دید گفت: «تو چرا خوابیدی؟»

بعد به بابا نگاه کرد و گفت: «برای شما آمپول نوشتم.»

بابا از ترس چشم‌هایش گرد شد. به آمپولی که توی دست دکتر بود نگاه کرد و گفت: «راستش را بخواهید من از آمپول می‌ترسم.»

آقای دکتر گفت: «آمپول که ترس ندارد؛ مرد نباید از چیزی بترسد!»

 

CAPTCHA Image