حساب و کتاب/ این فرصت سه ‌ماهه

نویسنده


سال‌ها پیش تابستان که می‌شد، خیلی از بچه‌ها فارغ از درس و مشق راه می‌افتادند، مغازه به مغازه می‌گشتند و می‌گفتند که آقا شاگرد می‌خواهی؟

یا موفق می‌شدند یا نمی‌شدند؛ البته خیلی از کارگاه‌ها بودند که دنبال چنین نیروهایی برای کار می‌گشتند و گردش روزگار، شاگرد و کارفرما را به هم می‌رساند. این هم بستگی به علاقه‌ی طرف داشت: یکی به کارهای فنی علاقه داشت می‌رفت سراغ لوله‌کشی، برق‌کشی، مکانیکی و... بعضی‌ها هم دنبال کارهای ظریف‌تر می‌گشتند؛ مثلاً خیاطی، صحافی، گل‌دوزی و کارهایی مثل این.

بعضی‌ها هم به فروش علاقه داشتند و می‌رفتند به فروشگاه‌ها و خودشان را در دل فروشنده جا می‌دادند.

بعضی‌ها هم شانس‌شان به راه بود و پدر یا یکی از اقوام نزدیک، کار درست و درمان داشتند که مشغول‌شان کنند.

اگر کسی هم نمی‌توانست کاری پیدا کند، می‌رفت دست‌فروشی. حالا هرچه که بود، مهم نبود؛ مهم پولی بود که درمی‌آمد.

الآن زمانه به شکلی دیگر شده است. پدر و مادرها بیش‌تر به بچه‌های‌شان می‌رسند. خیلی‌ها فکر می‌کنند سختی‌هایی را که در آن دوران کشیده‌اند، نباید به بچه‌ها منتقل کنند؛ ولی خوبی کار این بود که یک نوجوان چیزهای جدیدی را تجربه می‌کرد و خودساخته می‌شد. یکی از خصوصیات این دوره، یعنی نوجوانی، داشتن استقلال است. امروزه هم پیدا می‌شوند کسانی که به خاطر کمک به خانواده از تعطیلات تابستان به خوبی استفاده می‌کنند و سر کار می‌روند.

خب، حالا نوبت تو است. یک تابستان پیش رو داری. به این نگاه نکن که ممکن است پدر و مادر دل‌سوزی کنند و خودشان به سر کار بروند و تو به کلاس‌‌های مختلف. این هم فکر خوبی است که با بزرگ‌تر‌ها مشورت کنی و از آن‌ها بخواهی که برای پیدا کردن کاری حتی نیمه‌وقت در تابستان کمکت کنند.

با این کار ممکن است سرنوشتت به بهترین شکل رقم بخورد. حساب کن که در تابستان و این سه ماه، حداقل شصت روزش را کار کنی. می‌دانی چه سودهایی می‌تواند به خودت و خانواده‌ات برسد.

به دوروبرت نگاه کن. ببین کسانی که برای خودشان کار مستقلی دارند، چگونه به پیش‌رفت و استقلال رسیدند. من به سراغ چند نفر رفتم. کسانی که حالا دست‌شان به دهان‌شان می‌رسد و محتاج کسی نیستند.

اولین نفر، مهدی است. او چهل سال دارد و در مرکز شهر دو مغازه‌ی پلاستیک‌فروشی و در کنار آن یک انبار بزرگ و یکی - دو خانه هم دارد. رمز موفقیتش را که پرسیدم، گفت: «کارم را از دوره‌ی ‌راهنمایی شروع کردم. پدرم نمی‌توانست خرج خانواده‌ی پرجمعیت ما را درآورد؛ به همین خاطر از اول راهنمایی به سر کار رفتم. رفتم به مغازه‌ی پلاستیک‌فروشی و گفتم: «دوست دارم پیش شما کار کنم.»

صاحب‌مغازه که مردی مهربان بود، گفت: «فردا با پدرت بیا.»

من هم با پدرم صبح زود رفتم و صاحب‌مغازه با پدرم حرف زد. از آن به بعد قرار شد به مغازه بروم. کار شیرینی بود و خودم علاقه‌مند بودم. از دیدن پلاستیک‌های رنگی در مغازه لذت می‌بردم؛ همین باعث شد که با جدیت به کارم ادامه دهم. هر سال تابستان آن‌جا کار می‌کردم؛ حتی موقع درس وقتی فرصت و حوصله داشتم به مغازه می‌رفتم و کمک می‌کردم. حالا تجربه‌های آن روزها باعث شده که یک پلاستیک‌فروش شوم و خیلی‌ها را هم مشغول کار کردم.

رحیم هم یکی از آدم‌های موفق است. او راز موفقیتش را این طوری گفت: «تابستان که شد، پدرم مرا به مغازه‌ی دوستش که برق‌کار بود، برد. به دوستش گفت اصلاً پول نمی‌خواهم. فقط رحیم را کنار دستت داشته‌ باش تا کمکت باشد و چیز یاد بگیرد.

اولش ناراحت شدم؛ ولی وقتی آخر هفته پدرم چند برابر پول توجیبی، بهم پول داد، فهمیدم که حکمتی در کار است. بعدها توانستم در کارم موفق شوم. به خانه‌ی مردم می‌رفتیم و کار می‌کردیم. گاهی می‌شد که صاحب‌خانه به من پول می‌داد و همین مرا تشویق می‌کرد کارم را ادامه دهم. در کنار کار، درسم را هم خواندم و دانشگاه رفتم رشته‌ی برق. حالا کارخانه‌های زیادی برای داشتن من سر و دست می‌شکنند. بعضی وقت‌ها آن‌قدر سرم شلوغ می‌شود که دیروقت به خانه می‌روم.»

ناهیدخانم صاحب آرایشگاه است. او، هم شاگردان زیادی را آموزش می‌دهد و هم کار آرایشگاه خودش را دارد؛ یعنی هم آرایشگاه دارد و هم آموزشگاه. او می‌گوید: «بچه که بودم، به خانه‌ی دوست مامانم می‌رفتم. دوست مامان آرایشگر بود. از کارش لذت می‌بردم. با وسایل آرایشی‌اش بازی می‌کردم. بعضی وقت‌‌ها عروس می‌آوردند و من به مادرم می‌گفتم برویم خانه‌ی خاله. بهش می‌گفتم خاله. بزرگ‌تر که شدم، وقت‌های بیکاری را می‌رفتم خانه‌ی دوست مامان و او هم با بازی به من آرایشگری یاد می‌داد. همین‌طور ادامه پیدا کرد که جدی جدی آرایشگر شدم. الآن هر چی دارم از خاله است.»

می‌بینید؟ این‌ها نمونه‌هایی از آدم‌‌هایی هستند که به جاهایی رسیده‌اند و الآن مشکل مالی ندارند. راحت می‌توانند پول دربیاورند و به دیگران هم کمک کنند. حالا به من بگو ببینم، این بهتر است که به تو ماهی بدهند یا ماهی‌گیری یاد بدهند. البته حق داری هر جور که می‌خواهی جواب بدهی، ولی این را بدان اگر به این فکر باشی که فقط بهت ماهی بدهند، همیشه دستت جلو دیگران دراز است؛ اما اگر ماهی‌گیری یاد بگیری، می‌توانی ماهی‌های زیادی صید کنی و کمک دیگران باشی.

این مطلب را با این حکایت به پایان می‌برم. می‌گویند پادشاهی در جنگ شکست خورد و به یکی از کشورهای همسایه گریخت. او که کشورش را از دست داده بود، در آن کشور به‌طور ناشناس زندگی می‌کرد. مدتی بعد پول‌‌هایی را که با خود برده بود، تمام کرد و دست خالی ماند. خصلت پادشاهی‌اش اجازه نمی‌داد که دستش را به سوی کسی دراز کند؛ اما چکار باید می‌کرد که به نان شبش محتاج شده بود. نه یاری داشت و نه کاری. یک روز که از بازار می‌گذشت، به مغازه‌ی آهنگری رسید. آهنگر را دید که دستمالی به سر بسته و با چکش محکم به آهن گداخته می‌زند. یاد کودکی‌اش افتاد که با پدرش به کارگاه شمشیرسازی قصر رفته بود، با علاقه به کار شمشیرساز نگاه می‌کرد و یاد می‌گرفت.

پادشاه وارد مغازه‌ی آهنگری شد و گفت: «برادر! کارگر نمی‌خواهی؟»

آهنگر به سر و وضع پادشاه نگاه کرد که آشفته و پریشان بود. دلش به حال او سوخت. و پرسید: «آهنگری بلدی؟»

پادشاه بی‌تاج‌وتخت گفت: «البته؛ ولی نه به اندازه‌ی شما.»

از آن پس، در کارگاه آهنگر مشغول کار شد و حداقل توانست خود را از مرگ نجات دهد. کاری نداریم که او با تلاش، دوباره توانست کشورش را از دست بیگانگان نجات دهد. حرفم این است که او یک چیز کوچک را در کودکی یاد گرفته بود و روزی به دردش خورد.

پس بهتر است در کنار درس، ماهی‌گیری را هم یاد بگیری. می‌دانی که منظورم چیست؟

  

CAPTCHA Image