نویسنده

سلام، آقای مهربان زیارت‌نامه‌ها!

پدربزرگم می‌گوید: «باید از تو اذن دخول بگیریم؛

چیزی شبیه اجازه، برای زیارت.»

و من می‌گویم: «آقا، اجازه!»

و تو از معلم‌هایی هستی که نه نمی‌گویی!

پدربزرگ می‌گوید: «تو وقتی رمز شب‌های تاریک جنگ شدی، همه جا روشن شد.»

می‌گوید: «یا ثامن‌الحجج توی پیشانی‌ها که نشست،

کارنامه‌ی‌مان بوی خوب پیروزی گرفت.»

مادربزرگ زیر درخت بید می‌نشیند

و از سایه‌ی تو می‌گوید که خیلی‌خیلی بزرگ‌تر از سایه‌ی درخت بید است!

و همه زیر سایه‌ات آب می‌خورند

و آب از آب هم تکان نمی‌خورد!

مادربزرگ می‌گوید: «تو هیچ کس را بیرون نمی‌کنی

و برای همه جا توی بارگاه هست.»

می‌گوید: «بارگاه تو مثل صف نانوایی و خیلی جاهای دیگر نیست که بایستی و خواهش کنی و به تو بگویند نداریم، نوبت نمی‌رسد!»

مادربزرگ می‌گوید: «تو بزرگی؛»

و من مطمئنم

از علامت بزرگ‌تر دفتر ریاضی‌ام هم بزرگ‌تر هستی.

پدربزرگ،

این سال‌ها

تمام کوچه‌ی‌مان را شسته؛

از بس زائران تو را بدرقه کرده.

باید بلیت بگیرم،

تا گریه‌های پدربزرگم دیگر سرازیر نشود.

باید بلیت بگیرم،

تا یک‌بار دیگر پدربزرگ مثل کودکی‌هایش،

کبوترانش را نذر تو کند

و توی حرم پر بدهد.

باید بلیت بگیرم،

تا قالیچه‌ی نذر مادربزرگ زودتر چیده شود.

 

CAPTCHA Image