داستان/ حیاط خانه‌ی ما

نویسنده


حیاط خانه‌ی ما روزها یک وجب جا داشت برای مادرم تا رخت‌های خود، شوهر و پنج بچه‌ی قد و نیم‌قدش را بشوید و روی بند پهن کند. حیاط کوچک بود؛ با مستراحی در یک گوشه. کنار مستراح شیر آب بود و دهانه‌ی چاهک زیر آن. نه حوض داشتیم و نه باغچه. کاشی‌های کف حیاط ترک خورده بودند. از ترک کاشی‌ها و از فاصله‌ی نفرت‌انگیز آن‌ها، گاه برگ و بوته‌ای می‌رویید که مادرم با عصبانیت می‌کند و دور می‌انداخت. حیاط هیچ نداشت، غیر از شیر آب و کاشی‌های ترک‌خورده و مادرم، که رخت‌ها را می‌شست.

روزهای زمستان، مادرم لباس‌های من و چهار بچه‌ی دیگرش را توی حیاط می‌شست. تمام آن لحظه‌ها، من، خواهر و برادرهایم، اگر مدرسه نرفته بودیم، توی اتاق درس می‌خواندیم؛ و اگر درس نداشتیم، به سر و کول هم می‌پریدیم. گاهی از پنجره‌ی بخارگرفته‌ی اتاق، مادرم را می‌دیدم که زیر برف لباس می‌شوید و هر چند یک بار دستانش را به دهان می‌برد و هو می‌کند. آن زمان‌ها نمی‌دانم چرا دلم برای مادرم نمی‌سوخت!

حیاط خانه‌ی‌مان چهارده چشمه داشت که از کوه‌های بلند و مرتفع سرازیر می‌شدند. شب‌ها، از اتاق که خارج می‌شدم، تا به مستراح برسم، سرود می‌خواندم و زیر نور ماه از کنار چشمه‌ها رد می‌شدم. از دامنه‌ی کوه‌ها عبور می‌کردم. سایه‌های بزرگ درختان را، افتاده بر سنگ‌های سیاه تماشا می‌کردم. چشمه‌ها از آب پر بودند و در سرمای سخت زمستان یخ نمی‌زدند؛ اما فردا صبح لباس‌های خیس‌مان، که عصر روز قبل مادر شسته بود، روی بند رخت یخ می‌زد.

یک شب، یک شب سرد زمستان، از مستراح که برمی‌گشتم، وسط حیاط پروانه‌ی درشتی دیدم. روی برف‌های تازه‌باریده نشسته بود. خم شدم و نگاه کردم. بال‌هایش را آرام تکان می‌داد.

ـ سلام!

ـ من هم سلام!

فردای آن شب، ملاقات با پروانه در شب سرد زمستان را برای مادرم تعریف کردم. مادرم پشت و کف دستش را تف کرد و گفت: «زود باید بسم‌الله می‌گفتی؛ بلند باید می‌گفتی!»

و معلم مدرسه‌‌ی‌مان، خانم فروغی گفت: «پروانه؟ زمستان!»

گفت و خندید. یادش نبود شاید، چند مدت قبل درباره‌ی پروانه‌ها چه گفته بود.

ـ پروانه‌ها پرواز می‌کنند و سنگ‌ها یه‌جا می‌مونن!

و ادامه داده بود: «پروانه‌ها کوتاه‌ترین عمر از دنیا رو دارن؛ ولی خوش به حال‌شون که می‌تونن پرواز کنن.»

جریان پروانه را به خیلی‌ها گفتم؛

اما هیچ کس باور نکرد. فقط پروانه باور کرد خودش را. شب‌های دیگر هم در سرمای حیاط به ملاقاتم آمد. اسمی هم برایش انتخاب کردم. خودش گفت...

یکی از شب‌ها، پروانه در گوشم گفت: «از فردا تا می‌تونی مامانت رو بوس کن! نیگاش کن! خندیدنش رو توی یادت نگه دار! صدای نفس کشیدنش رو توی یادت نگه دار!»

خندیدم و فراموش کردم حرفش را. مدتی بعد مادرم مریض شد. مریض شد و مریض ماند. یک شب حالش بد بود. گفت: «دلم می‏خواد همه بیایین رو تخت من!»

تخت را بابا از سمساری خریده بود تا مادرم رویش بخوابد و رطوبت پک‌وپهلویش را داغون نکند. همه روی تختش نشستیم؛ همه‏ی همه؛ بابا، من، خواهرها و برادرهایم.

- مامان این همه بچه داشت؟ به خاطر همین بچه‏ها بود شاید که مریض‏تر از زن‏های همسایه بود.

روی تخت که نشستیم، مادرم خندید؛ بعد از مدت‏ها خندید. حالش خوب شده بود انگار! مرا بغل کرد و بین خودش و بابا خواباند. کوچک‏ترین بچه‏ی خانواده بودم و کوچک‏ترین بچه شاید حق داشت در بهترین جای تخت بخوابد! آن‌جا که خوابیدم، برای اولین بار بوی بدن بابا و مامان را یک‏جا حس کردم. خواهرم سمت راست مادرم بود. رو به مادر برگشته و او را بغل کرده بود. دستش از روی شکم مامان، سمت من دراز شده بود. انگشتانش را با نوک انگشتانم لمس کردم. دستم را توی دستش گرفت.

خیلی وقت بود این کار را نمی‏کرد. بزرگ و خانم شده بود. دستانش از زور ظرف شستن و در روزهای برفی بدون دستکش به مدرسه رفتن، ترک‌ترک شده بود؛ اما همین دست‌های ترک‌ترک را مثل دست‌های یک ملکه نگه‌داری می‌کرد.

بابا لاله‏ی گوشم را لای دندان‏هایش فشار داد...

داد کشیدم و بلند خندیدم. مادرم هم خندید؛ بابا هم، و خواهرها و برادرهایم. بس که خندیدیم آن شب...، و به خیلی چیزها خندیدیم، تخت مادرم به حرکت درآمد. بال درآورده بود انگار! پرواز کرد و رفت نزدیک سقف. فکر کردم به سقف می‏خورد؛ اما به راحتی از سقف گذشت. رفت توی آسمان‏ها. همه خوش‌حال بودیم. مادرم، بعد از مدت‏ها، دیگر ناله نمی‏کرد و نمی‏گفت: «درد دارم!»

تخت مادرم توی آسمان‏ها این‌طرف و آن‌طرف رفت. گشت همه جا را. نصف شب بود که دیدم برادرها و خواهرهایم یکی‌یکی به خواب می‏روند.

مادرم آن شب ناله نمی‌کرد و انگار خوابش هم نمی‌آمد. شبهای قبل میدیدم یک‌سر ناله میکند و بین نالهها خوابش میبرد و توی خواب باز هم ناله میکند و بین نالهها از خواب بیدار میشود و انگار نه انگار که خوابش برده بود!

روی ابری بودیم و از سوراخ سمبه‏هایش چراغ‏های شهر را می‏دیدیم. مادرم با لذت اطراف را نگاه می‏کرد. بابا پرسید: «برگردیم؟»

مادرم گفت: «بذار کمی بگردیم. دلم برای آسمون خیلی تنگ شده!»

چشمم سنگین شد. شایلا آمد و دور سرم شروع به چرخیدن کرد.

- مامان چرا مثل هر شبش نیست که دوست داشت زود بخوابه و دوست داشت صدایی نباشه و دوست نداشت از جاش بلند بشه؟ الآن چه عجب دوست داره باز هم بگرده و همهی آسمون رو میخواد خوب تماشا کنه؟

تخت مادرم باز هم بالاتر رفت. حالا چراغ‏های شهر دیده نمی‏شدند. بابا خمیازه می‏کشید. مادرم گفت: «حیف از آسمون به این قشنگی نیست که با خمیازه‏ات خرابش می‏کنی!»

بابا چیزی نگفت. گمانم خوابش برده بود. مادرم هنوز بیدار بود.

شب‏های قبل، هر وقت مادرم خوابش می‏برد، بابا هنوز بیدار بود. انگشت روی لب‏هایش می‏گذاشت و...

دوست داشت صدایی نباشد تا مادرم راحت بخوابد؛ اما اتاق هرگز ساکت نمی‏شد. همه هم که ساکت می‏شدیم، ناله‏های مادر اتاق را پر می‏کرد، که توی خواب از لای لب‏های نیمه‌بازش بیرون می‏آمد.

و بابا چه‌قدر هر شب پیرتر از قبل می‏شد، وقتی ناله‏های مامان را می‏شنید!

پلک‏هایم به هم چسبید. شایلا روی پلک‌هایم می‌نشست، بلند می‌شد و دور سرم می‌چرخید. نمی‏توانستم چشمانم را باز نگه دارم. مادرم هنوز با لذت...

ـ چی شده که مامان هنوز بیداره؟ چرا من خوابم می‏آد و مامان هنوز بیداره؟ با چه لذتی هم اطراف رو نگاه می‏کنه! چی چی رو این طور...؟ کجا رو نگاه...؟ چرا...؟

آخرین نفر نبودم که می‏خوابید. اولین نفر هم نبودم. بابا، برادرها و خواهرهایم، بعضی‏های‌شان قبل از من خوابیده بودند. بعضی‏های‌شان هم هنوز بیدار بودند. من که خوابم برد، آبجی بزرگم هنوز بیدار بود. چشم دوخته بود به من و لبخند می‏زد. لحظه‏های آخر، از پشت پلک‏هایی که روی هم می‏رفت لبخندش را می‌دیدم. شایلا آمد و روی چشم‌های نیمه‌بازم... نه، روی لبخند خواهرم نشست. پروانه‌ی مهربان، وسط ابروانم نشست. بال‌هایش را باز کرد و هر کدام را مانند پرده‌ای از ابریشم روی یکی از چشم‌هایم کشید.

ـ بلند شو شایلا! نمی‌خوام بخوابم. می‌خوام مامان رو نگاه کنم. خودت گفتی هر قدر می‌تونی...

 

                                                       *****

ـ چی می‌گی داداش؟

گوشم را به لب‌های داداش چسبانده بودم. چرت می‌زد و زیر لب شایلا شایلا می‌گفت.

ـ طفلک داداشی! خوابش برد. او هم کنار بابا، داداش‏ها و آبجی‏ها افتاد روی تخت و خوابید.

حالا فقط من بیدار بودم و مامان. بابا، برادرها و خواهرهایم همه خوابیده بودند. مامانم داداش کوچکم را نگاه کرد، لبخند زد و گفت: «مواظبش باش! خیلی کوچیکه. هنوز مادر نیاز داره.»

چیزی نگفتم. مامانم گفت: «نگاه کن ابروها و دماغش چه‌قدر شبیه دماغ و ابروی منه! از این به بعد، هر وقت نگاهش کنید یاد من می‏افتین.»

چند لحظه داداش‌کوچکم را نگاه کرد و ادامه داد: «دختر بزرگه برای همینه دیگه! همین که مواظب داداش‌کوچیکه باشه.»

از روی تخت بلند شد. گفت: «پیاده‏روی می‏چسبه‌ها!»

راه افتاد میان ابرها. از ماه‏ها قبل ندیده بودم راه برود. همیشه روی تختش دراز می‏کشید و دستشویی هم که می‏خواست برود، روی زانوانش تا درِ حیاط می‏رفت. توی حیاط عصایی دست می‏گرفت و خودش را سمت توالت می‏کشاند. عصای حیاط را دوست نداشت بیاورد توی اتاق. حالا بدون عصا راه می‏رفت و خوش‌حال بودم می‏بینم روی پاهای خودش به این خوبی راه می‏رود.

- شاید هم نباید خوش‌حال می‏شدم! شاید لازم بود بازوانم را دور پاهایش حلقه بزنم و التماس کنم راه نرود؛ روی ابرها راه نرود. همان طور مریض باشد، روی تختش دراز بکشد و ناله کند. شاید!

مامان که راه افتاد...

هر قدم که برمی‏داشت، جای پایش سیاهی دل‏آزاری روی ابرها باز می‏شد.

دنبالش بین ابرها دویدم. برگشت و نگاهم کرد.

ـ اومدی دخترم؟

گفتم: «هر جا برین با شما میام.»

خندید و گفت: «نمی‏تونی بیای. نمی‏ذارم بیای. بیا؛ ولی تو هم خوابت می‏بره و...»

بقیه‏ی حرفش را نگفت. دستش را گرفتم و گفتم: «هر طور شده بیدار می‏مونم مامان. هر طور شده..!»

مامان خندید و چیزی نگفت. دست در دست او روی ابرها قدم زدم. هر قدم که برمی‏داشتیم، ناله‏ای به گوش می‏رسید. با هر قدم مامان، کسی انگار گریه سر می‏داد! صدای پای مامان روی ابرها، به شکل گریه و زاری به گوش می‏رسید. کمی که رفتیم، سوراخی بین ابرها پیدا کرد. ایستاد و پایین را نگاه کرد. من هم نگاه کردم. سوراخ از بس کوچک بود، صورتم را چسبانده بودم به صورت مامان و پایین را نگاه می‌کردم.

صورت مامان سرد بود.

ته سوراخ، ته چاهی که لای ابرها شاید وجود داشت، حیاط خانه‏‌ی‌مان دیده می‏شد. مامانم، توی حیاط، نشسته بود کنار تشت و لباس می‏شست. برف می‏بارید و از جایی که ما ایستاده بودیم، می‏رفت پایین و می‏ریخت روی سر و کول مامان. بیچاره مامان، هر چند دقیقه یک‌بار، دستانش را از آب سرد تشت بیرون می‌آورد، به لب‌هایش می‌چسباند و هو می‌کرد داخل آن‌ها.

غرق تماشای حیاط خانه‌ی‏مان بودم که صدای مامان بلند شد.

ـ نگاه کن! توی حیاط، تو نشستی کنار تشت و لباس می‏شوری!

نگاه کردم. درست می‏گفت. من لب تشت بودم و لباس می‏شستم. صورتم را چسباندم به صورت مامان تا بهتر ببینم.

صورتش سردتر از قبل شده بود.

توی حیاط لب تشت بودم. لباس می‌شستم و هر چند دقیقه یک‌بار دستانم را به دهان می‌بردم و هو می‌کردم.

مامان صورتش را از صورتم دور کرد. برگشت رو به من، دستانم را گرفت توی دستانش و گفت: «حیف! حیف از این دست‏ها که باید ظرف و لباس بشورن! دلم می‏خواست دست‏های دخترم مثل دست‏های یه ملکه نرم و لطیف بمونه. دلم می‏خواست..!»

دستان مامان را بالا بردم، به لب‏هایم نزدیک کردم و آرام بوسیدم. مامان گفت: «چشم‏هاتو ببند! بخواب!»

دلم نمی‏خواست بخوابم. می‏خواستم تا می‏شود بیدار بمانم و مامان را، وقتی از راه رفتن روی ابرها دل‏زده شد، برگردانم توی تختش.

ـ نمی‏خوابم! نمی‏خوابم! بیدار می‏مونم و هر طور شده مامان رو برمی‏گردونم توی تختش. هر طور شده، مطمئن هستم. هر طور شده بیدار می‏مونم و...

دلم می‏خواست بیدارم بمانم؛ اما...

ـ نتونستم! نتونستم بیدار بمونم. نمی‏دونم کی خوابیدم. نمی‏دونم کجا، روی کدوم تکه‌ابری افتادم و پلک‏هایم روی هم رفت. نمی‏دونم چه طور شد خوابیدم و...

فردا صبح چشم که باز کردم، توی خانه‏ی خودمان بودم. همه توی خانه بودیم؛ فقط...

 

                                                       *****

 

از آن به بعد خواهر بزرگم لباس‏های من، بابا و خواهرها و برادرهایم را می‏شست. از آن به بعد، حیاط خانه‌ی ما روزها یک وجب جا داشت و شب‌ها هیچ کوهی نداشت که چشمه‌ها از آن‌ها سرازیر شوند. از آن به بعد، مادرم دیگر توی حیاط نبود؛ هیچ وقت نبود و دستانش را از تشت بیرون نمی‌آورد و به دهان نمی‌برد و هو نمی‌کرد. از آن به بعد، هیچ وقت شایلا را ندیدم. نه در شب‌های سرد زمستان و نه در روزهای آفتابی بهار!

 

CAPTCHA Image