قصه‌های قرآن/ چه کسی به خدا قرض می‌دهد؟

نویسنده


مثل همیشه قدم‌هایش کوتاه نبود. چانه‌اش چسبیده بود به گردن پهنش و غبغبش را دایره‌ای نشان می‌داد. با آن‌که هیکلش چاق بود و ران‌هایش هرکدام به اندازه‌ی ران شترمرغ، فرز و چابک راه می‌رفت. گویی سبک‌وزن و ورزیده است!

اما سبک‌مغز بود. به کوچک‌ترین حرفی و اشکالی، زبانش به لکنت می‌افتاد. زود هم برای این‌که گرفتار تسلیم سخن مقابلش نشود، دست به دامان دروغ و حیله می‌شد.

ناگهان یکی از انتهای دالان دیر(1) او را صدا زد: «فنحاص بزرگ، دانشمند عالی‌مقام قوم یهود!»

فنحاص به طرف صدا برگشت. همه‌ی لذتش همین بود که او را دانشمند عالی‌مقام خطاب کنند. به پشت ستون‌های گرد و گچی چشم دواند؛ اما کسی را ندید. به خودش گفت: «حتماً خیالاتی شده‌ام!»

بعد دوباره به نامه‌ی توی دستش نگاه کرد. پوزخند زد و بلندبلند و کش‌دار گفت: «خدا از ما قرض خواسته است... هِـ هِـ!»

- سلام دانشمند پُرمایه و بی‌مانند عرب و عجم!

یکهو برگشت و چشمش به یوشع افتاد؛ روحانیِ ضعیف‌النفس، اما پُرچانه‌ی دیر.

فنحاص اخم کرد: «این جانور دیگر از کجا پیدایش شد!»

یوشع گفت: «خبری مهم دارم. از پیامبر مسلمانان، محمد مصطفی!»

فنحاص پرسید: «خبر چیست؟ بگو که کار دارم.»

یوشع چانه لرزاند و در هول‌وولا گفت: «شنیده‌ام محمد از کتاب خیالی‌اش آیه خوانده که هرکس به خداوند پولی قرض(2) بدهد، خدا چندین برابر آن را به او برخواهد گرداند. یهودیان دیر می‌‎گویند باید به سراغش برویم و با او مناظره کنیم. به یقین اگر تو از سوی یهود بنی‌قینقاع(3)، به این مناظره بروی و سخن بگویی، ما پیروز می‌شویم. اگر سکوت کنید...»

- بس است یوشع! خودم همه‌ی این‌ها را می‌دانستم. این هم نامه‌ی محمد؛ اما...

- اما چه؟

- اما از این‌جا برو تا خود به تنهایی چاره‌ای بیندیشم.

یوشع لب بست و از آن‌جا دور شد. فنحاص نشست روی یک سکوی سنگی و یک بار دیگر نامه‌ی حضرت محمد F را خواند. حضرت محمد(ص) در آن نامه یهودیان را به خواندن نماز، پرداخت زکات و دادن قرض‌الحسنه به خدا دعوت کرده بود.

فنحاص به خودش گفت: «نماز را که بلدم، زکات را هم می‌دانم چیست؛ اما مگر می‌شود به خدا قرض داد؟»

برخاست و داد زد: «آن فرستاده... آن پیک محمد(ص) کجاست؟»

ندیمی همراه فرستاده به سراغ او آمد. فرستاده‌ی عربی، سرخ‌روی بود با قامتی کشیده و چشم‌هایی درشت و پُرآب که در حصار خط سُرمه‌ای سیاه‌رنگ بود. آرام و نجیب سلام کرد. فنحاص گفت: «سواد داری؟»

فرستاده گفت: «بله!»

- این نامه را بخوان و ببین اربابت برای ما چه نوشته!

فرستاده نامه را گرفت، بوسید و گفت: «حضرت محمد(ص) ارباب نیست؛ پیامبر خداست و سید و رهبر همه‌ی مخلوقات!»

بعد نامه را خواند. فنحاص گفت: «خدای محمد(ص) محتاج قرض ما شده...!»

فرستاده خندید و گفت: «شما که دانشمند بزرگی هستید، منظور از قرض، یعنی هرکس در راه خدا در کمک به برادری انفاق کند و به او قرض بدهد، گویی به خدا قرض داده است. خدا که غنی و بی‌نیاز است و...»

فنحاص داد کشید: «تو می‌فهمی و من نمی‌فهمم؟ آهای ندیم این برده را از این‌جا بیرون کن!»

ندیم آمد و دست تنومند فرستاده را گرفت و کشان‌کشان به سمت دروازه‌ی دیر برد. فرستاده می‌گفت: «از لجاجت، گوش‌هایت را به کری زده‌ای... به خدای محمد(ص) ایمان بیاور تا رستگار شوی. او خیر و صلاح شما یهودیان را می‌خواهد!»

فنحاص هم درشت و بی‌پروا جواب داد: «خدای خیالی شما فقیر است و نیازمند... می‌دانم!»

در پاسخ به توهین فنحاص، آیه‌ای تازه بر حضرت محمد(ص) نازل شد. فنحاص با شنیدن خبر نزول آیه، زیر حرف‌هایش زد و هرچه گفته بود منکر شد.

«البته خدا سخن کسانی (یهودیان) را که گفتند خدا فقیر است و ما توان‌گریم، شنید. به‌زودی آن‌چه گفتند و پیامبرانی را که به ناحق کشتند [به حساب‌شان] خواهیم نوشت و خواهیم گفت بچشید عذاب سوزان را.»(4)

پی‌نوشت‌ها:

1. محل عبادت یهودیان.

2. سوره‌ی بقره، آیه‌ی 245.

3. یکی از قبایل سه‌گانه‌ی یهود در شهر مدینه.

4. سوره‌ی آل‌عمران، آیه‌ی 181.

منبع: تفسیر نمونه، تفسیر سوره‌ی آل‌عمران.

 

CAPTCHA Image