سرمقاله/ قسم به قلم و آن‌چه که می‌نویسد


به مناسبت چهارده تیر، روز قلم

فرخی یزدی یک شاعر بود که در سال‌های پایانی دوره‌ی قاجار و آغاز دوره‌ی پهلوی زندگی می‌کرد. او انسان بسیار شجاعی بود. سال‌های جوانی‌اش را در یزد زندگی می‌کرد. حاکم یزد در آن روزگار شخصی بود به نام ضیغم‌الدوله. او با مردم یزد بدرفتاری می‌کرد و نمی‌گذاشت آن‌ها راحت زندگی کنند. ضیغم‌الدوله، آزادی‌خواهان یزد را به زندان می‌انداخت. در آن دوره، گاهی شاعران شعری برای حاکمان می‌گفتند و از آن‌ها به نیکی یاد می‌کردند تا بلکه حاکم، هدیه‌ و پولی به آن‌ها بدهد. در خانه‌ی ضیغم‌الدوله نیز گاهی از این شاعران پیدا می‌شد؛ اما فرخی یزدی که مردی شجاع و چشم و دل سیر بود، غزلی گفت که در آن هم به این شاعران توپیده بود و هم به حاکم یزد:

خود تو می‌دانی نی‌ام از شاعران چاپلوس

کز برای سیم1 بنمایم کسی را پای‌بوس

لیک گویم گر به قانون مجری قانون شوی

بهمن و کیخسرو و جمشید و افریدون2 شوی

این غزل در یزد پیچید و پیچید تا به گوش حاکم رسید. حاکم یزد با شنیدن این غزل عصبانی شد و دستور داد فرخی ‌یزدی را به زندان انداختند؛ اما فرخی در زندان هم ساکت نماند. او در آن‌جا هم از ظلم حاکم و شاهان قاجار می‌گفت. حاکم یزد که این‌طور دید، دستور داد دهان فرخی‌ یزدی را دوختند.

دهانش را دوختند.

دهانش را دوختند.

دهانش را دوختند.

خیلی وحشت‌ناک است که کسی دهانش دوخته شود.

اما فرخی‌ یزدی ساکت نماند. شعر می‌گفت و با زغال بر دیوار زندان می‌نوشت. او درباره‌ی لب دوخته‌اش گفت:

شرح این قصه شنو از دو لب دوخته‌ام

تا بسوزد دلت از بهر دل سوخته‌ام

او مدتی بعد از زندان فرار کرد و به تهران رفت. در تهران، مجله‌ای به چاپ رساند به نام طوفان که در آن از بزرگان دربار انتقاد می‌کرد. انتقادهایش هم آتشین بود. حکومت قاجار از میان رفته و حکومت پهلوی تأسیس شده بود. حکومت پهلوی تاب انتقادهای او را نداشت. پس او را به زندان انداختند؛ اما از فرخی زندانی هم می‌ترسیدند. به خاطر همین، به یکی از مأموران زندان دستور دادند به فرخی آمپول هوا بزند و از زندگی راحتش کند.

***

این‌ها را گفتم که بگویم قلم، روزهای سختی را گذرانده تا به امروز رسیده است. همین قلمی که خدا در قرآن به نام آن قسم خورده، روزهای پر رمزوراز و خونینی را از سر گذرانده است. قلم‌های زیادی شکستند و قلم به دستان زیادی کشته شدند. دهان‌های زیادی دوخته و زبان‌های بسیاری بریده گشتند. با تمام این‌ها قلم ماند و سرفراز ماند.

نام قلم مساوی است با آزادی. قلم نباشد آزادی نیست و آزادی نباشد قلم نیست.

یکی از شعرهای فرخی یزدی را با هم می‌خوانیم:

آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی

دست خود ز جان شستم از برای آزادی

تا مگر به دست آرم دامن وصالش را

می‌دوم به پای سر در قفای آزادی

در محیط طوفان‌زا، ماهرانه در جنگ است

ناخدای استبداد با خدای آزادی

فرخی ز جان و دل می‌کند در این محفل

دل نثار استقلال، جان فدای آزادی

پی‌نوشت:

1. نقره.

2. فریدون، یکی از قهرمانان شاهنامه.

 

CAPTCHA Image