حساب و کتاب(2)

نویسنده


فرض کن مقدار قابل توجهی پول به تو دادند و گفتند که اختیار آن با توست؛ یعنی هر کاری که خواستی با آن می‌توانی انجام بدهی. تو در این موقعیت چه کار می‌کنی؟ دیدگاه آدم‌ها مختلف است. هر کسی یک جوری با این قضیه برخورد می‌کند.

1. خب من با آن می‌روم دنیا را می‌گردم؛ چون معلوم نیست بتوانم در آینده دنیا را ببینم. شاید هم در یک کشور خوب زندگی جدیدی را شروع کردم و دیگر به این‌جا نیایم.

2. من اولین کاری که می‌کنم، یک موبایل لمسی آخرین مدل می‌خرم که همه‌ی امکانات را داشته باشم. تا دیگر مجبور نباشم نگاه حسرت‌بار به گوشی‌های دیگران بکنم.

3. نه، گوشی یعنی چی؟ وقتی تبلت هست که کارهای زیادی با آن می‌توان انجام داد، چرا گوشی! تبلت آخرین مدل می‌خرم.

4. وای، چه فکر بچه‌گانه‌ای! من یک ماشینی می‌خرم که همه‌ی این امکانات را داشته باشد.

5. نه. من یکی به‌ جای این کارها پولم را توی بانک می‌خوابانم. بعد با سودش هرچه‌ خواستم می‌خرم.

6. این‌ هم فکر خوبی است؛ ولی من فکر بهتری دارم. یک مغازه باز می‌کنم و کاسبی راه می‌اندازم. هم کار است و هم سود.

7. من یکی که حوصله‌ی این کارها را ندارم. با دوستانم می‌روم و با خوشی دنیا را می‌گذرانم. آخه چه قدر کار و زحمت، چه قدر بدبختی...

هزاران احتمال و فکر را می‌توان در ردیف‌های بعدی قرار داد. این که درباره‌ی پول چه فکری می‌کنی در سرنوشت تو مؤثر است. همین فکر‌هاست که گاهی بعضی‌ها را وامی‌دارد که یک‌‌شبه به پول بزرگی برسند. قصه‌های زیادی از دوران کهن مانده که می‌تواند سرمشق خوبی باشد. یکی از قصه‌ها این است که:

در روزگاران قدیم مرد ثروت‌مندی، پسر عیاش و خوش‌گذرانی داشت. این پسر دوستان نابابی داشت که با آن‌ها خوش بود. پدرش گفت: «پسرم، با این‌ها معاشرت نکن. دست از این ولخرجی‌ها بردار که دوست ناباب به درد نمی‌خورد. این‌ها عاشق پولت هستند.»

پسر توی دلش گفت: «برو ببینم بابا. من نمی‌خواهم همه‌اش حرص پول بخورم. این دوستان باصفا دیگر پیدا نمی‌شوند؛ اما پول پیدا می‌شود.»

پدر بارها به پسرش تذکر داد؛ اما بی‌فایده بود. تا این‌که مرگ پدر می‌رسد. لحظه‌ی آخر زندگی مرد بود که رو به پسرش گفت: «من گفتنی‌ها را گفتم و تو قبول نکردی. من از دنیا می‌روم. بیا این کلید این اتاق ‌است. درش را قفل کردم. در اتاق یک طناب به سقف آویزان است. هر موقع که دست تو از همه جا کوتاه شد و راهی به جایی نبردی، برو آن طناب را بینداز گردن خودت و خودت را خفه کن که زندگی دیگر به دردت نمی‌خورد . »

پس از مرگ پدر، پسر تا توانست با دوستانش خوش گذراند و دست به هر کاری زد. تا این که چشمش را باز کرد و دید، نه پولی دارد و نه دوستی. دوستانش که دیدند پسر بی‌پول شده، ترکش کردند و تنهایش گذاشتند.

 پسر یاد نصیحت‌های پدر افتاد و پشیمان شد. برای این‌ که کمی از دلتنگی بیرون بیاید یک روز با دو تا تخم‌مرغ و یک نان به صحرا رفت. به یاد گذشته کنار جویی نشست. دستمال خود را زمین گذاشت و کفش خود را درآورد که آبی به صورت بزند. ناگهان کلاغی آمد و دستمال را  برد. پسر ناراحت و افسرده با شکم گرسنه برگشت. در راه دوستان قدیمش را دید که کنار هم نشسته بودند و خوش می‌گذراندند. به طرف آن‌ها رفت و سلام کرد؛ اما آن‌ها با سردی و تحقیر با او برخورد کردند.

پسر ماجرای غذا و کلاغ را برای دوستانش تعریف کرد و دوستانش شروع کردند به خندیدن و مسخره کردن او. یکی از آن‌ها گفت: «بابا مگر مجبوری دروغ بسازی. گرسنه هستی بگو گرسنه هستم. ما هم لقمه نانی به تو می‌دهیم. دیگر نمی‌خواهد که دروغ سرهم بکنی.»

 پسر با ناراحتی و بدون این‌ که چیزی بخورد، به خانه رفت. در خانه یاد حرف پدرش می‌افتد که وقتی به تنگنا افتادی درِ اتاقی که درش را قفل کرده‌ام خودت را حلق‌آویز کن.

درِ اتاق را باز کرد و طناب را به گردن خود انداخت. ناگهان کیسه‌ای از سقف پایین افتاد. کیسه‌ پر از جواهر بود. تازه فهمید که حکمت کار پدرش در چه بود. بلند شد و ده نفر گردن‌کلفت با چماق دعوت کرد و هفت رنگ غذا هم درست کرد و دوستان عزیز خود را هم دعوت کرد. دوستان وقتی فهمیدند که پسر وضعش خوب شده از او عذرخواهی کردند و دورش گشتند و قربان صدقه‌اش رفتند. بگو و بخند شروع شد. در این موقع پسر گفت: «حکایتی دارم. من امروز دیدم یک بزغاله وسط دو پای کلاغی بود و کلاغ پرواز کرد و بزغاله را برد.»

رفقا گفتند: «واقعاً چیز عجیبی نیست. تو هرچه بگویی درست است.»

پسر با عصبانیت گفت: «دستمال کوچک را کلاغ برداشت شما مرا مسخره کردید. حالا چطور می‌گویید کلاغ یک بزغاله را می‌تواند از زمین بلند کند؟» چماق‌دارها را صدا کرد. کتک مفصلی به آن‌ها زدند و از خانه بیرون‌شان کرد. بعد گفت: «تا پول دارم رفیقمید، عاشق بند کیفمید.»

خب با این حرف و حکایت می‌خواهم به این نتیجه برسم که در زندگی پول به دست می‌آید. از پول توجیبی گرفته تا پول‌هایی که بابت کار و عیدی و چیزهای دیگر به دست می‌آید. مهم‌ترین کار، حفظ پول است. بیش‌تر وقت‌ها پول به دست آوردن مثل پیدا کردن دوست است. پیدا می‌شود؛ ولی حفظش شرط است. راستی اگر پولی به دست بیاید، چگونه آن را حفظ و نگه‌داری می‌کنی؟ این فکر باعث می‌شود که برای حفظ آن بکوشی و بدانی که چیزی که راحت از دست می‌رود، به مواظبت بیش‌تر نیاز دارد.

 

CAPTCHA Image