داستان/ مامان و مترو


سوار مترو می‌شویم. ساک بزرگ مامان یک گوشه‌ی متروست و خودش نیست. می‌دانم که رفته سر دیگر مترو. از ساکش می‌فهمم امروز هم تی‌شرت می‌فروشد.

آنا تا ساک مامان را می‌بیند، می‌گوید: «آن خانم تی‌شرت‌فروش، امروز هم توی متروست.»

به خال روی گونه‌ام دست می‌کشم. می‌ترسم بچه‌ها از روی این خال حدس بزنند که او مامان من است. به محض این که پول خوبی پس‌انداز کنم خالم را عمل می‌کنم.

می‌گویم: «بچه‌ها بیایید متروی بعدی را سوار شویم.»

هر دوی‌شان می‌گویند: «نه!»

آنا می‌گوید: «این یکی خلوت است.»

مونا می‌گوید: «حداقل جا هست که بایستیم.»

مامان از بین مسافرها پیدایش می‌شود. از قیافه‌اش معلوم است که امروز فروشش خوب نبوده است. مونا و آنا به مامان نگاه می‌کنند. مامان به طرف ما نمی‌آید.

مونا داد می‌زند: «خانم!»

مامان جواب نمی‌دهد. آنا می‌گوید: «دفعه‌ی پیش کر نبود!»

دلم می‌خواهد بکوبم توی دهانش.

یک نفر قلبم را فشار می‌دهد.

مونا می‌گوید: «مامانم خیلی از تی‌شرتی که از این خانم خریدم، خوشش آمد. گفت: «کاش برای من دو تا خریده بودی!»

آنا نگاهم می‌کند: «راستی تو پول تی‌شرت‌ها را به این خانم دادی؟ شاید فکر می‌کند ما یادمان رفته است که پول را به تو بدهیم.»

فقط نگاهش می‌کنم. فکر می‌کنم اگر دهانم را باز کنم، می‌زنم زیر گریه.

مونا می‌گوید: «غلط کرد. می‌دانیم که تو پول را داده‌ای.»

آن‌ها نمی‌دانند که مامان پول را به خودم برگرداند و گفت یک گوشه‌ای بگذار، باز بهت می‌دهم تا یک قسط از شهریه‌ی مدرسه‌ات شود.

مونا می‌رود جلو و به بازوی مامان می‌زند: «سلام خانم! من باز هم از از این تی‌شرت می‌خواهم. مامانم خیلی خوشش آمده است.»

مامان می‌آید طرف‌مان. نگاهش نمی‌کنم. دلم می‌خواهد به او بگویم جوری بایستد که خالش معلوم نباشد. ساک را باز می‌کند. می‌گوید: «هر چه می‌خواهید، بردارید.»

آنا می‌گوید: «بنفشه‌ی خسیس، تو هم برای مامانت بردار. مامانم باور نمی‌کرد این‌قدر ارزان باشند.»

مونا می‌گوید: «مامان من هم می‌گفت خیلی خوش‌رنگ‌اند. توی ماشین لباسشویی هم رنگ نمی‌دهند.»

زیرچشمی به مامان نگاه می‌کنم. او خیلی خسته‌تر از این حرف‌هاست.

تلفن همراه مامان زنگ می‌زند. نام ایستگاهی که مترو قرار است در آن بایستد پخش می‌شود. سرعت مترو آهسته‌تر می‌شود. مامان می‌گوید: «نه!»

هر سه نفرمان به مامان نگاه می‌کنیم. او هول شده است.

می‌گویم: «مامان چی شده؟»

مونا و آنا نگاه می‌کنند: «مامان چیه؟» و می‌خندند.

مامان می‌گوید: «حالا چه‌کار کنم؟»

تا به حال مامان را این‌قدر هول ندیده بودم.

می‌گوید: «عزیزم! به من کمک می‌کنی؟»

نگاهش می‌کنم. منتظر جواب نمی‌ماند. سرعت قطار خیلی کم شده است. مامان کوله‌ام را از روی صندلی برمی‌دارد. مونا و آنا هاج و واج به او نگاه می‌کنند. دست‌های مامان را می‌بینم که زیپ کوله‌ام را باز می‌کند. همان دست‌ها یک عالمه تی‌شرت توی آن می‌چپاند. می‌گوید: «با این‌ها چه‌‌کار کنم؟»

آنا می‌گوید: «مگر چه شده؟»

مامان می‌گوید: «مأمورها دم مترو ایستاده‌اند. اگر ساکم را ببینند، جریمه‌ام می‌کنند و همه‌ی تی‌شرت‌ها را می‌گیرند.»

مونا درِ کوله‌اش را باز می‌کند و می‌گوید: «توی این هم بریزید. بیرون قطار به شما می‌دهم.»

آنا هم درِ کوله‌اش را باز می‌کند. قطار یک لحظه‌ی دیگر می‌ایستد.

مامان توی کوله‌ی آنا تی‌شرت می‌چپاند و من توی کوله‌ی مونا. قطار می‌ایستد. مامان ساکش را تا می‌کند.

قطار می‌ایستد. مأمورها جلو می‌آیند. جوری دم در ایستاده‌اند که انگار نمی‌خواهند اجازه دهند کسی پیاده شود. مونا و آنا داد می‌زنند: «پس مأمورها کجا هستند؟»

فکر می‌کنم این‌قدر مترو همیشه شلوغ است که این حالت تهاجمی مأمورین را نفهمیدند. بعد فکر می‌کنم خوش به حال‌شان! فرق مسافرهای عادی را با مأمورها نمی‌دانند.

مامان تا حرف آن‌ها را می‌شنود، خودش را باریک می‌کند و از کنار در بیرون می‌رود. یکی از مأمورها برمی‌گردد و او را نگاه می‌کند که از پیچ خروجی می‌گذرد. مأمور دیگر ما را نگاه می‌کند و نگاهش روی من می‌ماند. حس می‌کنم خیلی به خالم نگاه می‌کند. فوری می‌چرخم و جوری از کنارش رد می‌شوم که خالم را نبیند.

بیرون می‌آییم. از پله‌های برقی بالا می‌رویم. هر چند که سه عکس آویزان کرده‌اند تا ما بفهمیم نباید روی پله‌ها راه رفت. مامان بالای پله‌ها منتظر ماست.

می‌گوید: «بنفشه! چیزی بهتان نگفتند؟»

مونا می‌گوید: «شما از کجا اسم دوست ما را می‌دانید؟»

من خشکم می‌زند. مامان ماتش برده است و من را نگاه می‌کند.

آنا می‌گوید: «خودمان صدایش کردیم. یادت نیست؟»

نفس راحتی می‌کشم. حس می‌کنم مامان هم حال مرا دارد. کیف‌های‌مان را توی ساک مامان خالی می‌کنیم. می‌خواهیم برویم که مامان به آن‌ها یک تی‌شرت می‌دهد.

مونا می‌گوید: «بنفشه چی؟»

مامان می‌خندد، روی سر مونا دست می‌کشد و می‌گوید: «شماها دخترهای خیلی خوبی هستید!» توی دلم می‌گویم: «آره جان خودشان! توی کلاس ادای تو را درمی‌آورند.» مامان به من هم یک تی‌شرت صورتی می‌دهد.

مونا می‌گوید: «چه جالب! او عاشق رنگ صورتی است.»

آنا می‌گوید: «پولش؟»

مامان می‌گوید: «قابل ندارد. اگر شما نبودید، کل جنس‌هایم را از دست می‌دادم.»

مونا می‌گوید: «نه، این جوری که نمی‌شود.»

دلم نمی‌خواهد مامان ضرر کند، چه دو تی‌شرت و چه همه‌ی آن‌ها. صدای قطار شنیده می‌شود. کمی دیگر توی ایستگاه می‌ایستد. مامان هم می‌خواهد زودتر برود.

می‌گویم: «من بیش‌تر از این‌ها سوار مترو می‌شوم. پول‌شان را می‌گیرم و با پول خودم به شما می‌دهم.»

مامان نگاهم می‌کند. مثل من است؛ وقتی می‌خندد خالش می‌پرد بالا. با همه‌ی‌مان دست می‌دهد. می‌رود سوار پله برقی می‌شود که پایین می‌رود. آهنگ مترو نواخته می‌شود. معلوم است که قطار به ایستگاه رسیده است.

 

CAPTCHA Image