پنجره را باز می‌کنم و به درختانی که در باغچه‌ی حیاط، با قامتی راست، ریشه در خاک دارند و با شکوفه‌های سفید و صورتی که روی شاخه‌های‌شان نشسته، فخرفروشی می‌کنند، نگاه می‌کنم.

به راستی این درخت، همان درخت افسرده و بی‌رنگی است که در زمستان سرش را خم کرده بود و غرق در رؤیای بهاری‌اش به سر می‌برد! اما حالا روح تازه‌ای گرفته و سبز و شاداب، سینه سپر کرده و غرق در شادی است.

زنبورها هم از عطر گل‌ها و گرده‌ها مست شده‌اند، کنار شکوفه‌های زرّین به رقص درآمده‌اند و جشنی به‌پا کرده‌اند. گل‌های رنگارنگ باغچه، گلبرگ‌های مخملی‌شان را زیر گرمای خورشید گرفته‌اند و با ناز و کرشمه با زنبورها همراه شده‌اند.

پلک‌هایم را روی هم می‌گذارم و نفس بلندی می‌کشم. هوای بهاری را با تمام وجود استشمام می‌کنم. از عطر خوش‌بوی آن از خود بی‌خود می‌شوم و دوان دوان به حیاط می‌روم تا در جشنی که به‌پا شده است، شرکت کنم.

دستانم را به دور تنه‌ی درخت حلقه می‌زنم؛ به شکوفه‌هایش که انگار کسی با آبرنگ رنگ‌شان کرده، خیره می‌شوم. کفشدوزک کوچکی آرام آرام از شاخه‌های درخت پایین می‌آید و روی دستم می‌نشیند. لبخندی می‌زنم. با انگشتم کفشدوزک را برمی‌دارم و روی یکی از برگ‌های درخت می‌گذارم. حتماً او هم آمده تا از این هوای بهشتی لذت ببرد.

به راستی آیا به خاطر این همه زیبایی است که به این فصل، بهار می‌گویند؟

فصلی که همانند بهشت رؤیایی و سبز است!

 

CAPTCHA Image