سعید تارم
مثل همیشه، کلاس را به زور تحمل میکردم. با کسی هم نمیتوانستم حرف بزنم. به همین دلیل بود که برای سرگرمی، انگشت سبابهام را در سوراخ نیمکت فرو کرده بودم.
در همین حال و احوال بودم که آقامعلم با باز کردن دفتر نمره، اسمم را صدا زد و گفت: «اصغری بیا پا تخته!»
رنگ از رویم پرید. با ترس و لرز گفتم: «آقا ببخشید! نمیشه از همینجا جواب بدیم؟»
آقامعلم با لبخند معناداری گفت: «چرا نمیشه! بگو ببینم: هشت هشت تا؟»
این طرف و آن طرف را نگاه کردم. همه داشتند مرا میپاییدند. آب دهانم را قورت دادم و با لکنت و دستپاچگی گفتم: «چل و هشت تا؟»
همه هِرّ و هِرّ خندیدند. آقامعلم زد روی میز و همه ساکت شدند. دست و بالم را جمع کردم و مظلومانه گفتم: «نه آقا ببخشید! پنجاه و شیش تا؟»
دومرتبه همه خندیدند. آقامعلم، در حالی که برای ساکت کردن بچهها روی میز میزد به طعنه گفت: «اگر بخوای، از انگشتات هم میتونی استفاده کنی!»
نگاهی به انگشت سبابهام که در سوراخ نیمکت گیر کرده بود انداختم. یک لحظه دلم پایین ریخت؛ ولی بلافاصله سینهام را صاف کردم و با پررویی تمام گفتم: «نه آقا، لازم نیست. الآن جواب میدیم!»
آقامعلم با شنیدن این حرف، پایش را روی آن پایش انداخت. آرنجش را روی میز تکیه داد و به من خیره شد. نفس بلندی بیرون داد و گفت: «هشت هشت تا؟»
سرم را زیر انداختم و با نالهای ضعیف گفتم: «آقا چل و هفت تا؟»
همکلاسیهایم از خنده رودهبُر شدند. همه با انگشت مرا به بغلدستیشان نشان میدادند و پشت سرم پچ پچ میکردند. آقامعلم اجازه نداد بیشتر از این وقت کلاس تلف شود. دفتر نمره را به میز کوبید وگفت: «پاشو تا بیشتر از این عصبانی نشدم، کیف و کتابت رو بردار و گم شو بیرون!»
میخواستم تا کار به جای باریک نکشیده، انگشتم را از آن سوراخ لعنتی بیرون بیاورم؛ ولی انگشتم بدجوری گیر کرده بود. آقامعلم دوباره داد زد: «چرا وایسادی بِرّ و بِرّ من رو نگاه میکنی؟ گفتم گم شو بیرون!»
داشتم از ترس خودم را خیس میکردم. به ناچار بلند شدم بیرون بروم که نیمکت را هم، غیژ و غیژ با خودم کشیدم و بردم!
دوباره همه هِرّ و هِرّ زیر خنده زدند. یکی از همکلاسیهایم از بس خندید نفسش بند آمد. دیگری کف کرد.
آقامعلم که همهی این آبروریزیها را از چشم من میدید، نزدیک شد و بی رفت و برگشت، یک جفت کشیده به گوشم نواخت!
همه ساکت شدند! ضرب شست آقامعلم هم، به اندازهای بود که از زمین بند شدم و دو – سه متر عقبتر، بین دیگر همکلاسیهایم، در ته کلاس، فرود آمدم!
چشمانم به طاق کلاس خیره و نگاهم به پرههای پنکه دوخته شد. دور سرم یک مشت ستارهی زرد میچرخید. غِژ غِژ پرههای پنکه هم، در سرم میپیچید و اعصابم را خراش میداد!
تازه شستم خبردار شد که انگشتم از سوراخ نیمکت بیرون آمده است. هنوز درست و حسابی حالم جا نیامده بود که آقامعلم به من نزدیک شد. گوشم را سفت کشید و گفت: «این رو زدم تا برای همیشه یادت باشه که جدول ضرب، عدد چهل و هفت نداره! حالا بگو: هشت هشت تا؟»
***
از آن روز به بعد، به محض شنیدن عدد 47 یا هشت هشت تا، ناخواسته یاد سوراخ نیمکت میافتم!
یادداشت
قصهی خوبی است. فضای طنز خوبی هم در قصه ایجاد شده است که بیشتر طنز موقعیت است؛ اما توصیه میشود نویسنده عبارتها و جملهبندیها را کوتاهتر کند؛ چون عبارتهای طولانی حوصلهی مخاطب را سر میبرد. از به کار بردن جملهها و عبارتهایی که به نوعی توهین به دانشآموز یا معلم میشود باید خودداری کرد. میتوان بدون این عبارتها هم فضای طنز ایجاد کرد.
ارسال نظر در مورد این مقاله