قصه‌ی پدربزرگ‌ یا پدربزرگ قصه‌ها

نویسنده


پدربزرگ‌ها شخصیت کم‌رنگی در قصه‌ها دارند. دلیلش را هم نمی‌دانم. از داستان‌هایی که تا به امروز حضور ذهن دارم می‌توانم از پدربزرگ هایدی (هایدی اثر یوهان اشپیری)، پدربزرگ پرین (با خانمان اثر ویکتور مالو) و پدربزرگ کاتری (کاتری دختر گاوچران اثر ادنی نولیوار) نام ببرم.

نمی‌دانم چرا پدربزرگ‌های قصه‌گو کم‌تر از مادربزرگ‌های قصه‌گو حضوری فعال دارند و کم‌تر شنیده یا گفته شده است که «قصه‌های پدربزرگ»! گمانم دلیل آن این است که پدربزرگ‌ها کم‌تر در خانه حضور داشتند و بیش‌تر مشغول کار و فعالیت در بیرون از خانه بودند.

دو پدربزرگم (که با نام آقاجان صدای‌شان می‌کردم) از شخصیت‌های مهم و اصلی زندگی‌ام بودند. آن‌ها مثل جنتلمن‌های قرن بیستم، مستقل، مقرراتی، اغلب خودخواه و در عین حال دوست‌داشتنی بودند. یادم نمی‌آید در تمام مدت این 29 سال، (برخلاف جوان‌های امروزی) از مشکلات اقتصادی گله یا ابراز بی‌رضایتی کنند، در عوض بارها غُر زده‌اند و دولت‌های سابق را با دولت امروز مقایسه می‌کردند.

پدربزرگ پدری‌ام، فرزند بزرگ خانواده بود و در غیاب پدر، مسؤولیت اداره‌ی زندگی و حمایت دو برادر و خواهرشان را بر عهده داشت، آن هم در زمانی که ارتش اشغال‌گر متفقین وارد ایران و قحطی فراوانی را در زندگی مردم سبب شده بود.  پدربزرگ مادری‌ام برخلاف پدربزرگ پدری‌ام، تک‌فرزندِ پسر، پرانرژی که با جیپ صحرایی‌اش، سرِ زمین‌هایش می‌رفت و به کارگرهایش دستور می‌داد.

دو تا آقاجانم، صبح‌های‌شان را در آن سن و سال حدود 70، با رسیدگی مفصل به ظاهرشان رسمیت پیدا می‌کردند. کفش‌های‌شان همیشه واکس‌خورده، خط اتوی شلوارشان مرتب؛ بعد نوبت موهای سفیدشان بود که با پارافین برق می‌انداختند و دست و صورت که چین‌هایی مرتب روی‌شان نشسته، با کرم مرطوب‌کننده که هنوز مارکش را نمی‌دانم.

به یاد دارم وقت چای، چند استکان کمرباریک و قندپهلو پشت سر هم در نعلبکی سرد می‌کردند و بعد می‌نوشیدند. این سال‌های آخر به خاطر سوزش معده‌‌ی‌شان، کم‌تر چای پُررنگ می‌خوردند و در عوضش شیشه‌ی پلاستیکی شربت سفید و غلیظ  «آلومینیوم ام جی اس» را کنار سماور برقی می‌دیدم.

شب‌ها ساعت هشت، رادیو کنار تشک‌شان را روشن می‌کردند و به صدای خش‌دار مجری رادیو برون‌مرزی، دقایقی یا یک ساعتی گوش می‌دادند. با رادیو خواب‌شان می‌برد و شاید برای همین بهانه بود که اجازه ندن به غیر از خودشان، کسی به رادیو نزدیک شود.

گمان می‌کنم بعد از این همه سال، پدربزرگ‌هایم شخصیت‌های خوب قصه‌ی زندگی‌ام بودند. آن‌ها هم نمی‌خواهند شخصیت فراموش‌ شده‌ی قصه‌ی من باشند.

 

CAPTCHA Image