نقد کتاب/ دختری که شبیه پدرها بود


نگاهی به رمان هستی

نوشته‌ی: فرهاد حسن‌زاده

ناشر: کانون پرورش فکری

هستی، دختری است 12ساله که دلش نمی‌خواهد مثل دخترهای دیگر بلوز و دامن بپوشد. موهایش را بلند کند و بریزد روی شانه‌هایش یا آن‌ها را از پشت ببندد. از لاک زدن خوشش نمی‌آید. لواشک خوردن را هم دوست ندارد. هستی، علاقه‌ای به آشپزی، خیاطی، گلدوزی و کارهای زنانه ندارد. او عاشق ژیمناستیک و فوتبال است. گاهی روزها هم دور از چشم پدرش با پسرهای محل فوتبال بازی می‌کند و چنان شوت‌های سنگینی می‌زند که دهان پسرها را باز نگه می‌دارد؛ ناگفته نماند که او به خاطر شوت برگردان زدن و هنرنمایی پیش پسرهای محل، دستش می‌شکند و تا مدت‌ها در گچ می‌ماند. پدر هستی معتقد است که دخترش باید مثل همه‌ی دخترها به دنبال گلدوزی، خیاطی و آشپزی برود؛ اما مادر هستی او را درک می‌کند؛ چون سنش را سن حساسی می‌داند.

رمان هستی از زبان هستی روایت می‌شود. زمان رمان، زمان جنگ تحمیلی است. خانه‌ی هستی زیر بمباران می‌ماند و هستی و خانواده‌اش مجبور به ترک آبادان می‌شوند. کرایه‌ی ماشین‌ها بالاست و آن‌ها نمی‌توانند ماشینی کرایه کنند. دایی‌جمشید موتورش را به پدر قرض می‌دهد و پدر به کمک هستی، موتور را تا خارج از شهر می‌برد...

دایی‌جمشید و خاله‌نسرین دو شخصیتی هستند که هستی را درک می‌کنند. آن‌ها او را با خود بیرون از خانه می‌برند. دایی‌جمشید موتورسواری و تا حدی تعمیر لوازم موتور را به هستی یاد می‌دهد. خاله‌ نسرین که شخصیتی شاد است، سعی می‌کند از دوران نوجوانی‌اش برای هستی بگوید تا ناآرامی‌های هستی را به آرامش تبدیل کند. او ذهن خلاقی دارد و عاشق به‌هم‌ریختگی و بازی با کلمات و جملات روزانه است. هستی هم به این کار علاقه دارد و...

نثر کتاب، ساده، روان و جذاب است و به خوبی می‌توان در شادی و غم هستی شریک شد. درگیری پدر با هستی از ابتدای رمان به چشم می‌خورد؛ البته گاهی نویسنده این درگیری را بیش از اندازه نشان داده، طوری که هستی در مقابل پدرش می‌ایستد و بعضی اوقات با ضایع کردن پدرش، دلش خنک می‌شود. ای کاش آقای حسن‌زاده در این مورد کمی از مهربانی پدر را در کار می‌آورد و حتی جاهایی نشان می‌داد که پدر آن‌قدرها هم آدم منفی و خشنی نیست و می‌تواند با هستی راه بیاید و گاهی در کنار او باشد؛ نه این که مدام او را شماتت کرده یا جلو بقیه او را کوچک کند. البته نویسنده در پایان رمان سعی کرده از حالت منفی پدر و رابطه‌ی تاریکش با هستی بیرون آید. در جایی که پدر به ترس خود اعتراف می‌کند و رازش را به هستی می‌گوید؛ اما درست همین قسمت از رمان است که هنوز جای کار دارد؛ چراکه پدر یک‌دفعه و بدون دلیل با هستی صحبت می‌کند و می‌خواهد دل دخترش را به دست آورد. این تغییر در آخر کار، خوب است؛ اما جای پرداخت بیش‌تری دارد تا ناگهانی بودنش از بین برود. تغییر در هر شخصیتی باید به تدریج باشد تا خواننده به نحو احسن آن را بپذیرد. در هستی، تغییر اخلاق پدر، آن هم خیلی زود و شدید، کمی تعجب‌برانگیز است و حلقه‌ی مفقوده و جایی خالی دارد که باید ابتدا پر می‌شد و سپس پدر تغییر و تحول می‌کرد.

«روزی که ولوله شد، از آوار به آوارگی، دخترای ننه‌دریا، هستی نام یک ماهی نیست» چهار فصل این رمان است.

قسمتی از متن کتاب از فصل از آوار به آوارگی برای شما انتخاب شده است تا با هستی همراه شوید:

«ایستاده بودم توی دروازه. پسرهای کوچه‌ی سی و هفتم یک یار کم داشتند. گفتند: «بازی می‌کنی؟» خودشان گفتند. می‌خواستند سه به سه بازی کنند، یک یار کم داشتند. به جز یکی، بقیه را نمی‌شناختم. گفتم: «نه، بازی دستم بده.» گفتند: «خوب بیا توی گل وایسا.» اولش دودل بودم، بعد دلم را زدم به دریا و قبول کردم. همان‌طور که در جا می‌دویدم و خودم را گرم می‌کردم، ایستادم بین دو سنگی که یعنی دروازه بود. حس می‌کردم از بس ورجه ورجه نکردم، بدنم خشک شده. اولین توپی که گرفتم، همه گفتند: «ای ول! دمت گرم.»

حتی بچه‌های تیم مقابل. می‌خواستم بگویم کجایش را دیده‌اید. اگر دستم سالم بود که حال‌تان را می‌گرفتم. هیچی نگفتم و باز هم ورجه ورجه کردم که بدنم گرم شود. توپ‌گیری‌ام با پا، بهتر از دست بود؛ ولی شوت‌های دیواری را نمی‌توانستم بگیرم. سه تا گلی هم که خوردم، با شوت‌های دیواری بود. کفرم داشت بالا می‌آمد. از بازی توی کوچه بدم می‌آمد. بازی توی استادیوم را دوست داشتم با خط‌کشی و دروازه. یا کم کمش توی زمین خاکیِ بی‌دیوار. خانه‌ی خودمان که بودیم، زمین بازی‌مان بدک نبود. یک زمین خاکی که بچه‌ها تمیزش کرده بودند؛ ولی محله‌ی بی‌بی کیف نمی‌داد. از وقتی آمده بودیم این‌جا، این اولین باری بود که بازی می‌کردم. سومین گل را که خوردم، یک‌مرتبه گوش‌هایم داغ شد. ندیدم؛ ولی از نگاه بچه‌ها فهمیدم گوشم تو دست باباست. بابا عینهو رعد و برق بود که اول نورش می‌آید، بعد صدایش. کفری بود: «تو خجالت نمی‌کشی؟» خجالت! از این که جلو پنج تا پسر، گوشم را گرفته بود و دعوایم می‌کرد، خجالت می‌کشیدم؛ نه از بازی با آن‌ها...»

 

CAPTCHA Image