نویسنده
درد و دلهای یک جاکفشی
همین که جایت همیشه بیرون از خانه باشد، یعنی دور از تلویزیون و زمستانها، دور از بخاری و تابستان دور از کولر باشی، خودش کُلی درد است، حالا کسی هم محلت نگذارد و هفته به هفته یک جفت دمپایی هم داخلت نگذارد، دیگر بدتر! اصلاً انگار نه انگار کسی من را توی خانه نمیبیند. سال تا سال گرد و خاک مینشیند رویم، لب و لوچهام واکسی میشود، دست و پایم گِلی میشود، یک نفر به من توجه نمیکند، بگوید تو هم دلت میخواهد تمیز باشی! اصلاً هرجای خانه را تمیز کنند، من یکی باید خاکی بمانم. فقط وقتی از من استفاده میشود که قرار است مهمان بیاید، آن وقت هرچی کفش و دمپایی پاره و کثیف و گِلی است، میچپانند داخل من. نفسم میگیرد از بوی آن همه کفش.
آن وقتها هم که قسمتی از تنهی درخت بودم، دارکوب اول از همه میآمد بهم نوک میزد، آخرش هم که درخت خشک شد و موریانهها حمله کردند. کجا؟ درست از همانجایی که من بودم. بعد که رفتم توی کارگاه چوب، فکر میکردم قرار است تبدیل به یک وسیلهی خوشگل بشوم، مثلاً یک گلدان چوبی، یا یک مبل سلطنتی که برای خودش هیبت دارد؛ اما آخرش چی شد؟ شدم یک جاکفشی قراضه که از بس یک جا مانده، درهایش لَق شدهاند، همیشه بوی واکس میدهد و هرکس از راه میرسد با یک لگد، کفشش را به طرفش پرت میکند...
یک آدم خسیس...
یک آدم خسیس، چِرک کف دستش را هم دوست دارد.
یک آدم خسیس، از بچگی حساب و کتابش خوب است.
یک آدم خسیس، هیچ وقت لذت شاد کردن دل دیگران را نمیچشد.
یک آدم خسیس، هرروز حساب بانکیاش بزرگتر میشود، دنیایش کوچکتر.
یک آدم خسیس، اگر شب خواب ببیند پولش را گم کرده، فردا صبح میگوید: «دیشب یک کابوس ترسناک دیدم!»
یک آدم خسیس، به پرندههای توی آسمان هم که نگاه میکند، آنها را به شکل مرغ بریان میبیند.
یک آدم خسیس، همیشه به این فکر میکند که چطوری میتواند از آب، کره بگیرد.
یک آدم خسیس، اگر از دستش آب بچکد، از غصه دِق میکند!
یک آدم خسیس بود، میخواست ثابت کند خسیس نیست، رفت برای دوستهایش شیرینی بخرد، چی؟ چند سالی است که برنگشته!
یک آدم خسیس، به بچهاش میگوید اگر با معدل خوب قبول شدی، میبرمت دم مغازهی دوچرخهفروشی، دوچرخهها را خوب نگاه کنی.
چرا...؟
چرا همیشه آخرین دانهی دستمال کاغذی وقتی تمام میشود که بهشدت به آن احتیاج داریم؟
چرا جوهر خودکار وقتی تمام میشود که سر جلسهی امتحان مشغول نوشتن هستیم؟
چرا وقتی به ایستگاه اتوبوس میرسیم، اتوبوس مسیر ما تازه حرکت کرده است؟
عاقبت درس خواندن
بابا به عمو گفته: «برو این پسر را نصیحت کن، بلکه درسش را بیشتر جدی بگیرد.»
عمو آمده، به من میگوید: « عموجان! چرا اینقدر پدر و مادرت را اذیت میکنی؟ خب یک کم دَرست را بیشتر بخوان، نمرههای بهتری بگیر. نمرهی خوب بگیری، برای آیندهات هم خیلی بهتر است، میتوانی آدم موفقی باشی...» و اندازهی یک کتاب فارسی از این جور حرفها زد.
اما من یک جمله گفتم که عمو را خیلی تحت تأثیر قرار داد، مثل توی فیلمهای هندی، اشک توی چشمهایم حلقه زد. به عمو گفتم: «عمو! من پدر و مادرم را خیلی دوست دارم، نمیخواهم درس بخوانم تا آخرش فرار مغزها بشوم و مجبور شوم ترکشان کنم...!» هیچی دیگر! عمو حرفی نزد، سرش را پایین انداخت و رفت.
آجیل
یک کاسه پسته، تا چند دقیقهی قبل، پیش من و خواهرم بود... روحش شاد و یادش گرامی!
از من بگیر!
(با اجازهی پابلو نرودا)1
هوا را از من بگیر،
خوابیدن تا لنگ ظهر جمعه را نه
مدرسه را از من بگیر،
زنگ تفریح را نه.
هوا را بگیر، آب را بگیر،
ساندویچ فلافل و نوشابه را نه.
هوا، مدرسه، آب را از من بگیر،
سریالهای تلویزیون را هرگز!
نه! نه! اگر بزنی یک شبکهی دیگر، من میمیرم!
عید دیدنی
انگشت کوچیکه میگه: «بریم عیددیدنی!» انگشت انگشتر میگه: «چی عیدی بگیریم؟» انگشت وسطی میگه: «یه اسکناس تانخورده» انگشت اشاره میگه: «اسکناس تا نخورده، کی داده، کی گرفته؟»
انگشت شست میگه: «من من کلهگنده!»
همهی انگشتها سرش داد میزنن: «باز تو حرف زدی؟ تو که همهش خوابی!» انگشت شست میگه: «هروقت گرفتید، منم بیدار کنید، خُررررررپُف!»
1. پابلو نرودا، شاعر معروف و انقلابی شیلیایی یکی از معروفترین شعرهایش: «هوا را از من بگیر، خندهات را نه، نان را اگر میخواهی بگیر، اگر میخواهی هوا را بگیر، اما خندهات را نه...»
ارسال نظر در مورد این مقاله