خاطرات یک معلم


مهمانی

آن روز وقتی «عاصف» را صدا زدم، با ناراحتی برگشت و توی چشم‌هایم زل زد و گفت: «آقا! من با شما قهرم.»

پرسیدم: «چرا؟»

گفت: «آقا! شما خانه‌ی همه‌ی بچه‌ها مهمانی می‌روید؛ اما خانه‌ی ما نمی‌آیید. شما شنیده‌اید که ما توی خانه نان خالی می‌خوریم؛ اما مطمئن باشید اگر شما خانه‌ی ما بیایید، کم‌تر از چلومرغ توی سفره نمی‌گذاریم!»

توی این روستا هرچند وقت یک بار مهمان یکی از شاگردان می‌شدم. خانه‌ی عاصف نرفته بودم؛ چون از وضعیت نامناسب مالی آن‌ها خبر داشتم؛ اما او فکر کرده بود که از ترس خوردن نان خالی به خانه‌ی‌شان نمی‌روم.

یک روز با کادویی در دست، مهمان خانه‌ی عاصف شدم.

چرا دیر می‌آیی

معاون مدرسه بودم. ورودی سالن ایستاده بودم تا وضعیت بچه‌هایی را که دیر می‌آیند بررسی کنم. تقی برای چندمین بار تأخیر داشت و هردفعه بهانه‌ای آورده بود. وقتی از دور پیدا شد، تصمیم گرفتم امروز خیلی محکم برخورد کنم تا دیگر تأخیر نداشته باشد.

- چرا هرروز دیر می‌آیی؟ مگه الآن نباید در نماز جماعت مدرسه باشی؟

- آقا! آخه... آقا!... می‌دونید...

- چیه؟ مامانت ناهار را دیر آماده می‌کند؟

- نه...

چندین سؤال رد و بدل شد تا بالأخره گریه‌کنان دلیل دیرآمدنش را این‌طور برایم گفت: «آقا! راستش را بگم؟ من یک خواهر دارم که در شیفت مخالف همین مدرسه درس می‌خواند. پدر ما ازکارافتاده و زمین‌گیر است. ما دو نفر یک جفت کتانی داریم. وقتی من ظهر می‌خواهم به مدرسه بیایم، باید صبر کنم تا خواهرم از مدرسه برگردد و من کتانی‌هایش را بگیرم، بپوشم و به مدرسه بیایم؛ به همین خاطر هرروز مدرسه‌ام دیر می‌شود.»

یک‌دفعه یاد فیلمی افتادم که این صحنه را در آن دیده بودم؛ اما این‌جا دیگر واقعیت را به چشم خودم می‌دیدم و فیلمی در کار نبود!

فکرِ خلّاق

یکی از همکاران، سال‌ها در کلاس‌های آموزشی برای معلمان (دوره‌های ضمن خدمت) تدریس می‌کرد و تقریباً حرف‌هایش برای همگان تکراری شده بود و این را همه می‌دانستند.

                                                              ***

یک روز مبصر، دانش‌آموزی را به دفتر مدرسه آورد و گفت: «آقا اجازه! معلم‌مان می‌گوید: این درس نمی‌خواند و باز هم تکالیف را ننوشته. شما پیگیری کنید.»

مبصر رفت. دانش‌آموز در درس نخواندن، شیطونی و شیرین‌زبانی سابقه‌دار بود. یک‌دفعه جوش آوردم: «این چه وضعیه؟ چرا درس نمی‌خوانی؟ این دفعه‌ی چندمه که می‌آیی دفتر؟ حالا دیگه می‌فرستمت ضمن خدمت کلاس آقای... تا بفهمی باید درس بخونی. آن‌جا بروی، می‌دانی چی می‌شه؟ باید حرف‌های سی سال قبل که همه‌اش تکراری است را بشنوی. تو حتماً باید بروی آن‌جا... .»

دانش‌آموز که از توپ و تشرهای من بیش‌تر از حرف‌هایم ترسیده بود، گوشه‌ی شلوارم را گرفته بود و التماس می‌کرد: «آقا تو را به خدا، من را انباری بفرست؛ اما ضمن خدمت نفرست، آقا! من حوصله‌ی سی سال قبل را ندارم، آقا! التماس می‌کنم... .»

از یک طرف خنده‌ام گرفته بود که دانش‌آموز فکر می‌کرد دوره‌ی ضمن خدمت جای ترسناکی است و او چطور حرف‌های مرا حفظ کرده بود و به خودم تحویل می‌داد، از طرف دیگر چطور این جمله‌ها به ذهنم رسید که به جای تنبیه، بچه را بترسانم تا درسش را بخواند.

                                                              ***

چند روز بعد حکایت را برای آقای ... تعریف کردم و حلالیت طلبیدم. او با صمیمیت تمام خندید و گفت: «امان از این فکر خلّاق!»

شلوار

یک خیّر، تعدادی شلوار به مدرسه داده بود تا به بچه‌های مستمند و یتیم بدهیم. یکی از شلوارها را به سعید دادم؛ چون معاون پرورشی می‌گفت وضع مالی‌شان خوب نیست.

فردای آن روز، وقتی به مدرسه رسیدم، معاون گفت: «این خانم با شما کار دارد.»

گفتم: «بفرمایید!»

زن در حالی که یک پاکت پلاستیکی دستش بود که در آن شلواری هم دیده می‌شد، رو به من گفت: «آقای مدیر! آمدم تشکر کنم که دیروز به بچه‌ی من شلوار دادید؛ اما امروز آن را پس آوردم تا به رحمانِ... که همسایه‌ی بغلی‌مان هستند، بدهید. کسی خبر ندارد که وضعیت مالی‌شان از ما هم بدتر است. پدرش سال‌هاست از خانه رفته و دیگر برنگشته است. مادرِ رحمان هم با شاگردیِ قالی‌بافخانه، خرجی بچه‌ها را می‌دهد... »

با خودم گفتم: خوش به حال این دو مادر که عزت نفس و گذشت را با هم معنا کرده‌اند.

نام مادر

یک فُرم جدید از اداره داده بودند که مشخصات دانش‌آموزان و والدین آن‌ها را کامل بنویسیم تا برای موضوعی برنامه‌ریزی کنند. به یکی از دانش‌آموزان پایه‌ی دوم رسیدیم که نام مادرش را نمی‌دانست. از او پرسیدم: «توی خونه‌ مادرت را چی صدا می‌زنید؟»

گفت: «مامان!»

پرسیدم: «خاله‌ات به مامانت چه می‌گوید؟»

جواب داد: «آبجی!»

با خودم گفتم، این دفعه کسی را می‌گویم که حتماً کشف می‌کنیم که نام مادر این دانش‌آموز چیست؟ پرسیدم: «پسرم! بابات وقتی از مادرت می‌خواهد که مثلاً برایش آب بیاورد، چه جوری صدایش می‌زند؟»

دانش‌آموز گفت: «آقا! همه‌اش می‌گوید هُوی!»

خنده‌ام گرفت. بعد هم غصه‌ام شد که کی می‌خواهیم در خانه‌ها احترام به دیگران یک فرهنگ شود؟

تکلیف ریاضی

آخرین دقیقه‌های زنگ آخر بود که یادم آمد تکلیف ریاضی نگفته‌ام. سریع روی تخته‌سیاه نوشتم: سه صفحه از یک تا صد در دفتر مشق بنویسید.

فردا که دفتر مشق وحید را بازدید می‌کردم، خشکم زد. وحید سه صفحه نوشته بود: از یک تا صد در دفتر مشق بنویسید!

اجازه‌ی حرف زدن

بخاری نفتی کلاس آتش گرفته بود. بچه‌ها گفتند: «آقا! ابراهیمی شیر نفت را تا آخر باز کرد که بخاری این‌طور شد.» عصبانی شدم و به طرفش رفتم. سرش داد زدم که: «بچه! مگه مرض داری که جون بقیه را به خطر می‌اندازی، مگه شعور نداری...»

خیلی برایش گرد و خاک کردم. ابراهیمی وسط حرف‌ها و سرزنش‌هایم اجازه‌ی حرف زدن می‌خواست که به او نمی‌دادم و او گریه‌کنان اصرار به گفتن چیزی داشت. کم‌کم داد و بیدادهایم فروکش کرد. گفتم: «چیه؟ عذرخواهی قبول نیست که هی می‌خواهی عذرخواهی کنی...»

ابراهیمی، همین‌طور که عقب عقب می‌رفت، هق‌هق‌کنان گفت: «نه آقا! می‌خواستم بگویم که من اصغر ابراهیمی هستم، اون کسی که بخاری را دستکاری کرد، برادر دوقلویم اکبر ابراهیمی بود...»

از خجالت، عرق سردی بر تنم نشست.

زنگ نقاشی

کلاس اول دبستان تدریس می‌کردم. به بچه‌ها گفتم: «درباره‌ی چیزی که امروز خیلی بهش فکر کردید، یک نقاشی بکشید.» پس از مدتی که از زنگ گذشت، حسن نقاشی‌اش را آورد. او این تصویر را کشیده بود:

اول فکر کردم که از بی‌حوصلگی چند خط کشیده و آمده نمره‌اش را بگیرد؛ اما چون روش کارم این بود که از بچه‌ها در مورد نقاشی‌های‌شان توضیح می‌خواستم، از حسن پرسیدم: «خب حسن‌آقا! بگو ببینم این چیه کشیدی؟»

او هم سریع با شیرین‌زبانی گفت: «آقا اجازه! این اتاق نشیمن خانه‌ی ماست. ما همین یک اتاق را داریم. الآن شب است. آن دوتایی سمت راست پدر و مادرم و آن کوچیکه خواهرمه که تازه به دنیا اومده! آقا! پنج تای دیگر هم من و خواهر و برادرهام هستیم که خوابیم. آقا! من چند وقته مثل امروز، به یه خونه‌ی بزرگ فکر می‌کنم، ولی بابام می‌گه ما خیلی پول نداریم.»

راستی راستی که نقاشی، دنیای درون را بیرون می‌ریزد!

                                 

CAPTCHA Image