نویسنده
شب است. صدای خروپف میآید. دلم میخواست اینقدر درد نداشتم و فکر میکردم که شب تابستان چهقدر شاعرانه است با صدای چک چک آب و تیک تیک ساعت؛ مثل انشای اِلی سر کلاس؛ اما اینقدر درد نزدیک گردنم میپیچد که قلبم هی فشرده و فشردهتر میشود. الآن است که قلبم از دهانم بیاید بیرون.
صداهای در حال حاضر فقط خروپف است. بابا انواع صداها را درمیآورد؛ از جیک جیک گرفته تا پت پت ماشین و غرش آسمان ابری. خروپف مریمجان مثل غرزدنش مفهومی است. فقط بابا میتواند آن را بفهمد و بس. خروپف شهریار هم مثل باباست؛ اما آرامتر. نادر آرام خوابیده است. فکر کنم انتظار دارد من برایش صدای خروپف دربیاورم.
مامان چه جوری خروپف میکند؟ فکر کنم کلاسیک. چهقدر دلم برایش تنگ شده است. چرا هر وقت که او را میخواهم نیست. مثل مشترک مورد نظر است، یا مثل کوچههای خاکی، که الآن دیگر خیلی کماند. خدا را شکر که هنوز خیابانهای خاکی داریم. اگر نبود، فکر کنم ما، یا یکی از ما میمردیم.
راستی چرا کوچهی مامان هنوز خاکی است؟ چرا شهرداری یا اهالی محل آن را شوسه نمیکنند؟ شهرداری این همه پل میسازد و خیابان شوسه میکند. فقط یک کوچهی تنها، آن هم یک طرف اتوبان بسیار بزرگ و معروف افتاده است که نه پل عابر دارد و نه شوسه شده است.
دلم میخواهد دراز بکشم؛ اما نمیتوانم. حس میکنم استخوانهای دستم از بالا تا پایین از هم باز میشود و درد بیشتر میپیچد. نشسته چرت میزنم. ماشینی به ماشین ما نزدیک میشود. درد آنقدر شدید است که هی از خواب میپرم. آن موقع چه گفتیم؟ من داد زدم: «مامان...» اِلی جیغ کشید: «مامان...» مهسا هم فریاد زد: «مامان...» بعد ماشین برای آن که به ماشین روبهرویی نخورد پیچید توی پیادهروی پهن خاکی.
راستی چرا راههای خاکی این قدر مهماند؟ چرا آنجا خاکی بود؟ انگار بنایی داشتند! نفهمیدم آن را موزاییک میکردند یا آسفالت؟ که همان شوسه است.
ماشین ما چپ کرد. یکهو دیدیم که کلهیمان چسبیده است به سقف. روی سرمان نشستهایم و از پنجرهی کوچک ماشین آسمان را نگاه میکنیم. شنیدیم: «راننده گفت بدبخت شدم...» سر راننده پیچید طرف ما و گفت: «خانمها سالمید؟» فکر کردم اگر واقعاً رانندهای، الآن ماشین را بران.
اِلی زد زیر گریه. فکر کردم: «شدهایم شبیه یکی از داستانهای اریش کستنر. فکر کنم مردم شیلدا...» من دست و پایم را امتحان کردم. مهسا گفت: «به مامانم زنگ میزنم تا بیاید...» موبایلش را درآورد.
راننده گفت: «خانمها سالمید؟» و خودش را از پنجره کشید بیرون. من هم همانجور که کلهام به سقف چسبیده بود راننده را نگاه کردم. کلهی طاسش رو به آسمان بود و کلهی پرموی ما چسبیده بود به سقف ماشین. یک لحظه حس کردم آدمهایی که کلهیشان روبهروی آسمان باشد ـ حالا بیمو، کممو، پرمو - چهقدر خوشبختاند.
شیشهی پنجره را باز کردم و خودم را کشیدم بیرون. ماشین را که دیدم تازه دست و پایم شروع کرد به ترسیدن و لرزیدن. اِلی هم خودش را کشید بیرون. گریهاش شدیدتر شد. گفتم: «ناراحت نباش! فقط فکر کنم از مردم شیلدا هم بدتر شدهایم...» شنیدم: «اَه، چرا چرت و پرت میگویی؟ مردم شیلا یعنی چی؟...»
مهسا همانجور کله چسبیده به سقف شماره میگرفت. گفتم: «انگار خوش گذشته!... بفرما بیرون در خدمت باشیم...»
گفتم: «شیشهی پنجرهات را باز کن حداقل توی این اتفاق میمون نفس عمیق بکش...» بعد داد زدم: «اول خودت را بیرون بکش. بعد شماره بگیر...» اما نه پنجرهاش را باز میکرد و نه بیرون میآمد.
از پنجره رفتم تو و او را کشیدم بیرون؛ اما مگر ممکن بود! از بس که تپل بود گیر کرده بود. صدای جِر خوردن سرشانهی لباس مهسا آمد. داد زد: «وای پیراهنم مارکدار بود!» او را کشیدم جلو؛ اما تنش لای پنجره گیر کرده بود. خودش را تکان نمیداد. گفتم: «اول دستت را بیرون بیاور...» دستش با موبایلش از پنجره بیرون آمد. صدای موبایل میآمد: «مشترک مورد نظر در دسترس نیست. لطفاً بعداً شمارهگیری نمایید.» او را به نوبت از این طرف و آن طرفش کشیدم بیرون.
راننده گفت: «خانمها سالمید؟»
صدای اِلی آمد. گفت: «حالا ماشین مثل فیلمهای جیمز باند منفجر نشود. زود باش لیلی... الآن است که منفجر شود. یادت نیست چند روز پیش فیلم چند دقیقه مانده به آخر پاییز را دیدیم.»
یهو مهسا آمد بیرون، دوید و دورتر از ما ایستاد.
راننده گفت: «نترسید، دیگر منفجر نمیشود.»
مهسا نزدیک ما ایستاد.
هر سه نفر خودمان را معاینه کردیم. الی و مهسا چیزی نگفتند؛ اما من دست چپم درد میکرد. راننده وقتی میپیچید شانهام هی به دستگیره میخورد. همهی سرنشینان ماشینی که نزدیک بود با ماشین ما تصادف کند آمده بودند و ما را نگاه میکردند. رانندهاش هی نزدیک و نزدیکتر به رانندهی ما میشد. یکهو یقهاش را گرفت و گفت: «مردیکه این چه طرز رانندگی کردن است؟ باید خسارت بدهی؟»
رانندهی ما خودش را عقب کشید و گفت: «الآن افسر سر میرسد. نه تو در میروی و نه من...»
شنیدیم: «گفته باشم در هر صورت من خسارت نمیدهم...»
خانمی که ما را بِرّوبِرّ نگاه میکرد گفت: «معلوم نیست چه دعای خیری پشت سرتان است که سالمید! انگار خدا مامانهایتان را خیلی دوست دارد.»
گفتم: «دستم خیلی درد میکند. فکر کنم شکسته است!»
راننده گفت: «دخترم زدی تو جادهی خاکی!»
خانم گفت: «اگر شکسته بود، که الآن از درد داد میزدی! فکر میکنی همین جور میایستادی و میگفتی درد میکند...»
***
الآن دلم میخواهد از درد داد بزنم. از درد خیس عرق شدهام. میروم توی حیاط. هیچ نسیمی نمیوزد. پس این شاعرها دربارهی کدام نسیم شبانه شعر میگویند؟ مینشینم روی زمین. داغ است. دیوار سیمانی پشت سرم هم داغ داغ است. برعکس امروز صبح، آسمان بالای سرم است، نه کف پاهایم. آسمان چهقدر ستاره دارد؟ دلم میخواهد داد بزنم: «آی شازدهکوچولو، آی شمایی که توی سیارههای دیگر زندگی میکنید، دستم درد میکند! فکر میکنم شکسته باشد. شما که باور میکنید؟»
صدای جیرجیرک میآید. اگر جیرجیرک تصادف کند، با چی آواز میخواند؟
صدای پیامک میآید. کی این وقت شب پیامک میزند. به قول بابا بانکها در خوابها قسطهای عقبمانده را یادآوری میکنند. صدای گریهی نادر میآید؟
صدای مریمجان: «معلوم نیست کی این وقت شب پیامک فرستاده است برایش و بعد هم همه هی تعریفش را میکنند...»
دستم خیلی درد میکند. دلم برای مامانی تنگ شده است؛ اما من دوستش دارم؛ هرچند که روزهای جمعه موبایلش خاموش باشد و روزها در دسترس نباشد و هرچند که خانهاش در یک کوچهی خاکی باشد.
الی گفت: «برویم زودتر خانه.»
مهسا گفت: «من با این سرشانهی پاره چه جوری راه بروم؟»
گفتم: «با پاهایت راه میروی، باور کن!»
الی گفت: «سوار ماشین میشویم.»
مهسا گفت: «من سوار هیچ ماشینی جز ماشین بابایم نمیشوم.»
و زنگ زد. قرار شد بیایند دنبالمان. الی زنگ زد. گفت میرسیم. من زنگ زدم به مامان. موبایلش خاموش بود. میدانستم که روزهای جمعه خاموش است؛ اما باز هم زنگ زدم. فکر کنم برای این که کم نیاورم. تلفن خانهاش هم جواب نمیداد.
یک نفر نصف شبی حیاط میشوید. بوی خاک همه جا را پر میکند. بوی خاک، پیادهروی خاکی، کوچهی خاکی، جادهی خاکی، انگار همهی زندگی مرا خاک گرفته است. بوی یاس و شببوها هم میآید. حیف که شاعر نیستم؛ وگرنه... کسی ستارهها را غیب میکند. یک نفر چراغ روشن کرده است.
صدای مریمجان میآید: «چرا توی حیاط نشستهای؟»
از دهانم میپرد: «تصادف کردیم. فکر کنم دستم شکسته است.» دستم را میگذارم روی دهانم. مثل لاکپشت حکایت «دو مرغابی و لاکپشت» شدهام. دیگر سقوط کردهام.
میشنوم: «تصادف؟ دستت؟ نه بابا، اگر شکسته بود؛ الآن باید از درد فریاد میزدی! بعد هم چرا به بابایت نگفتی تصادف کردی؟»
اگر چراغ را روشن نکرده بود، نور ستارهی چشمهایم با نور ستارهی چشمهایش قروقاطی میشد! من چهقدر خوبم. یک بهانهی کوچک خوشبختی برای فکر کردن و غر زدن مفهومی به دست او دادهام. آسمان هم که بالای سرش است. پس خوب میداند خوشبختی یعنی چی! دست میکند توی جیب پیراهن خوابش و موبایلم را میدهد دستم. میشنوم: «کی این وقت شب برایت پیامک فرستاده است؟»
میرود. ستارهها باز هم ظاهر میشوند.
زمزمهاش را میشنوم: «معلوم نیست چه غلطی میکند...»
چراغ، روشن خاموش میشود. پیامک دارم. مامان است. میخوانم: «خواب بدی دیدهام؟ حالتان خوب است؟»
شماره میگیرم. از صدایش معلوم است گریه کرده است. مجبورم خیلی آهسته صحبت کنم. میگویم: «حال کوچهی خاکیات چطور است؟»
میپرسد: «حال کی؟ حال چی؟» وقتی آن را تکرار میکنم میشنوم: «تو کی میخواهی آدم بشوی؟»
میگویم: «تصادف کردیم. فکر کنم دستم شکسته است.»
میشنوم: «راستش را بگو، چیز دیگری نشده است؟»
همه را برایش تعریف میکنم. میشنوم: «باد کرده است؟»
میگویم: «نه، اما خیلی درد میکند.»
میگوید: «کوفته شده است. فردا عصر بیا اینجا زردهی تخممرغ و زردچوبه برایت میمالم. خدا را شکر که سالمی.» میگویم: «به قول راننده زدی توی جاده خاکی...» میشنوم: «فردا غروب منتظرت هستم.» و قطع میکند.
***
صبح نزدیک است. توی اتاقم. در را به روی خودم میبندم. بابا زود رفته است بیرون. مریمجان فرصت دادن گزارش مفهومی را نداشته است. ظهر، وقت نهار وقت دارد. شهریار میرود مدرسه. مریمجان به نادر صبحانه میدهد. انگار هیچکس یادش نیست که من هم هستم! دفترچهی بیمهام را برمیدارم. باید بروم دکتر. باید یادم باشد که برای مدرسه گواهی هم بگیرم.
دکتر میگوید: «فکر نکنم شکسته باشد. اگر شکسته بود، که این جوری نمیگفتی دستم درد میکند. گریه میکردی؟ باد میکرد؛ اما با این حال عکس مینویسم.»
دهان باز میکنم تا بگویم: سه در چهار یا شش در چهار؟ خانوادگی یا پرسنلی؟
توی رادیولوژی افقی شدهام. حالا اگر اینجا سقف نداشت، آسمان تمامقد روبهرویم بود. یک نفر میآید بالای سرم. دستگاه را روی دستم تنظیم میکند. یادم میآید روی در نوشته بود خطر اشعه. فکر میکنم اینجا همه چیز کمی شبیه فیلم جنگ ستارگان است.
میشنوم: «چی شده؟» جواب که میدهم، باز میشنوم: «امکان ندارد. الآن تو باید زار بزنی!»
میگویم: «اوهو، اوهو... دستم به خدا خیلی درد میکند.»
میگوید: «از توهمات نوجوانی است...»
توی سالن نشستهام. خیلی شلوغ شده است. خوب شد من زود آمدم. دستم خیلی درد میکند. صدایم میکنند. همان که از دستم عکس میگرفت. روبهرویم ایستاده است. خیلی قدبلند است. سرم را بالا بردهام تا او را ببینم. انگار هول کرده است. میگوید: «با دکترت تماس گرفتم. هرچه سریعتر به بزرگترت بگو اینها را بخرد و ببرید مطب دکتر. وضع دستت اصلاً خوب نیست. استخوان ترقوهات شکسته و کمی هم توی گوشت فرو رفته است. بعد از تصادف کشتی گرفتی؟»
میخواهم بگویم: «بله، اما یک پشه وزن با یک دایناسور وزن.» اما میپرسم: «چهقدر میشود؟»
میگوید: « چیز زیادی نیست. فقط پنبه و باند و مسکن است. چون نمیشود روی قلب را گچ گرفت، باید با باند...»
یادداشت را از او میگیرم. میآیم بیرون. داروخانه سر راه است. خدا را شکر که امروز عصر میروم خانهی مامان. خدا را شکر فقط ظهر غر داریم. عصر تا شب مامان داریم. خدا را شکر مریمجان مفهومی کار نمیکند. فقط یادم باشد که به مامان بگویم از دیروز تا حالا همه زدهاند تو کار جاده خاکی، غیر از من، حتی مامان.
ارسال نظر در مورد این مقاله