نویسنده
ای که یک روز پرسیده بودی:
لحظهی شعر گفتن چگونه است؟
گفتمت: «مثل لبخند گلها!
حس گل در شکفتن چگونه است؟»
***
باز من گفته بودم برایت
باز از من تو پرسیده بودی
گفتمت: «مثل غم، مثل گریه!»
تو از این حرف خندیده بودی...
***
لحظهی شعر گفتن، برایم
راستش را بخواهی عجیب است
مثل از شاخه افتادن سیب
ساده و سربهزیر و نجیب است
***
باغ سبز خدا در دل ماست
میوهی باغ، شعر و ترانه
شعر هم مثل هر میوه دارد؛
ریشه و ساقه و برگ و دانه
***
ریشه، احساس و فکر و خیالش
دانه، مضمون و معنای شعر است
ساقه، اندام و شکل و زبانش
برگ، آهنگ و آوای شعر است
***
فصل سبزِ رسیدن چه خوب است!
میوه از شاخه چیدن چه خوب است!
از سرِ برگ گل با نسیمی
مثل شبنم چکیدن چه خوب است!
***
من که غیر از دلی ساده و صاف
در جهان هیچ چیزی ندارم
مثل آیینه گاهی دلم را
روبهروی شما میگذارم
***
دستهای پر از خالیام را
پیش روی همه میتکانم
چکه چکه تمام دلم را
در دلِ بچهها میچکانم
ارسال نظر در مورد این مقاله