گفت‌وگو/ بهار ماندنی

نویسنده


گفت‌وگو با یحیی علوی‌فرد، شاعر

از کودکی‌تان بگویید؟

من در روستا بزرگ شدم. روستای ما حالت پلکانی دارد و شبیه ماسوله است؛ البته سرسبزی آن‌جا را ندارد، ولی خیلی هوای خنکی دارد و در دامنه‌ی کوه واقع شده است. منزل ما در بالاترین نقطه‌ی روستا بود. تمام روستا و حتی شهر بجنورد زیر پایمان بود. روستا یک صفای خاصی دارد. هنوز هم که به روستا می‌روم به جاهای خاصی سر می‌زنم. جاهایی که در آن‌جا بازی می‌کردم و خاطره دارم.

*چه خاطراتی از کودکی در ذهن‌تان مانده است؟

خاطرات تلخ و شیرین زیادی در ذهنم مانده است: در روز اول سال تحصیلی سال اول ابتدایی می‌خواستم به مدرسه بروم. پدرم منزل نبود و مادرم مرا به دست یکی از اقوامم که خودش هم  دانش‌آموز دوره‌ی ابتدایی بود سپرد تا مرا به مدرسه ببرد و او با خشونت دست مرا می‌کشید و می‌برد و هر چه می‌گفتم خودم می‌آیم گوش نمی‌کرد. او می‌گفت: «دیرت می‌شود.» و به کارش ادامه می‌داد. گاهی روی زمین می‌افتادم؛ اما او باز من را روی زمین می‌کشید. این تلخ‌ترین خاطره‌ی من از مدرسه بود؛ البته وقتی به مدرسه رفتم مدیر مدرسه دستی به سرم کشید و من آرام شدم.

*شغل مردم روستای شما چیست؟

بیش‌تر مردم کشاورز و باغدار هستند. پدرم هم با این که روحانی و عضو شورای روستا بود، کشاورزی و دامداری می‌کرد. من خودم هم با کشاورزی و دامداری بزرگ شدم و یادم هست در دوران ابتدایی به همراه پسرعمه‌هایم گوسفندها را به چرا می‌بردم.

*اسم روستای‌تان چیست؟

 اسم روستای ما باغچق است. ترک‌ها آن را این‌طور می‌نامیدند. بعضی می‌گویند از باغچه گرفته شده است و در زبان ترکی کلمه‌ی چق را به آخر اسامی اضافه می‌کنند.

*روستای شما ترک یا ترکمن هستند؟

نه. کرد هستند. ساکنان اصلی خراسان آریایی بودند. در مقطعی نیز کردها به آن‌جا مهاجرت کردند. این مهاجرت برای محافظت از مرزهای ایران صورت گرفت.

*تا چند سالگی در روستا بودی؟

من تا دوران راهنمایی در روستا بودم، بعد  از آن به خاطر علاقه‌ی خودم و تأکید پدرم برای تحصیل علوم دینی به حوزه‌ی علمیه‌ی بجنورد رفتم.

*چگونه با کتاب آشنا شدی؟

آن موقع در روستا کتابخانه نبود. اولین بار در دوران دبستان، ناظم مدرسه‌ی‎‌مان 10 – 12 جلد کتاب داستان آورده بود برای کل مدرسه و به بچه‌ها امانت می‌داد. من هم آن‌ها را می‌گرفتم و می‌خواندم؛ چون تعداد کتاب‌‎ها کم بود، شاید هر کدام را 7 – 8 بار خوانده بودم. نام اولین کتابی را هم که خواندم فکر می‌کنم کتاب پلنگ مغرور و روباه زرنگ بود.

*مطالعه‌ی جدی را از کی شروع کردی؟

در سال 1368 پایه‌ی دوم حوزه بودم. با یکی از دوستان طلبه آشنا شدم که خیلی به داستان و رمان علاقه داشت. او به طور مرتب مجله‌ی کیهان‌ بچه‌ها را می‌خرید و بعد هم بین طلبه‌ها دست به دست می‌شد و همه آن را می‌خواندند. من در آن‌جا با کیهان بچه‌ها آشنا شدم. کم کم با کتاب‌های سهراب سپهری و قیصر امین‌پور آشنا شدم و بعد هم که به مشهد رفتم آن‌جا امکان مطالعه و استفاده‌ی بیش‌تر از کتابخانه‌ها برایم فراهم شد.

*اولین بار کی شعر گفتی؟

اولین بار بعد از شهادت پدرم شعر گفتم. پدرم در تاریخ 2/12/65 شهید شد. اربعین پدرم در فروردین بود. به من گفتند متنی را آماده کن و در مراسم اربعین پدرت بخوان. من هم شعری را آماده کردم و خواندم که البته بزرگ‌سال بود. من آن را  تا چند سال پیش هم داشتم. بعد از آن هم تا مدتی شعر بزرگ‌سال کار می‌کردم و گاهی شعرهایم در روزنامه‌ی خراسان و قدس منتشر می‌شد.

*درباره‌ی پدر شهیدت بگو. چند سال داشتی که ایشان شهید شدند؟

وقتی پدرم شهید شد من 13 سال سن داشتم. به خاطر این که پسر بزرگ خانواده بودم، خیلی با او مأنوس بودم. پدرم با این که روحانی بود در روستا کشاورزی و بنایی می‌کرد و با این که به او در شهر بجنورد پیشنهاد مسؤولیت جهاد سازندگی را دادند او نپذیرفت و می‌گفت من در اداره و پشت میز نمی‌توانم دوام بیاورم. جنگ هم که شروع شد، در سال حدود شش ماه در جبهه بود و شش ماه در روستا و ما هم به این وضعیت عادت کرده بودیم. آخرین بار هم که به جبهه رفت یادم هست تازه از جبهه برگشته بود و قرار بود در روستا بمانند. چند روز بعد من از نانوایی شهر برگشته بودم که دیدم پدرم و مادرم روی پشت‌بام نشسته‌اند و دارند چایی می‌خورند. ساعت 2 بعدازظهر بود و رادیو داشت اخبار می‌گفت. همان موقع اعلام کرد که عملیات کربلای 2 یا 3 شروع شده است. پدرم چایی‌اش را نیمه‎‌کاره رها کرد و بلند شد لباسهایش را پوشید و گفت باید به جبهه بروم و رفت که ثبتنام کند. چند روز بعد هم به جبهه اعزام شد. این صحنه را هرگز فراموش نمی‌کنم.

*چگونه از شهادت پدرت باخبر شدی؟

روزی که خبر شهادت پدرم را آوردند، مادرم در منزل نبود و من در اتاق، زیر نور خورشید داشتم نقاشی می‌کشیدم. حدود ساعت 11 صبح بود. یک‌دفعه دیدم در حیاط سر و صدایی می‌آید. رفتم دیدم عمویم بی‌حال روی زمین افتاده و تعدادی دارند او را باد می‌زنند. اولش نفهمیدم چی شده، تا این که یک بنده خدایی آمد، اسمم را پرسید و بعد گفت: «عکس بزرگی از پدرت را می‌توانی بیاوری؟» تا این را گفت، من فهمیدم چه اتفاقی افتاده است. انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. خیلی ناراحت شدم؛ اما چیزی که می‌توانست من را تسکین دهد این بود که پدرم در راه خدا شهید شده بود و می‌دانستم شهادت در راه خدا چه‌قدر ارزش دارد.

*چطور شد به  شعر کودک و نوجوان روی آوردی؟

من در سال 1372 برای ادامه‌ی تحصیل به شهر مقدس قم آمدم. در قم با مرکز تربیت مربی کودکان و نوجوانان آشنا شدم. در آن زمان در آن‌جا جلسه‌ها و گروه‌های مختلفی فعالیت می‌کردند. گروه‌هایی مانند احکام، داستان کودک و نوجوان، شعر کودک و نوجوان، اردوداری و...

من هم در گروه شعر کودک و نوجوان شرکت کردم؛ البته برای عضویت در این گروه‌ها و جلسه‌ها باید در دوره‌های آموزشی تربیت مربی شرکت می‌کردیم.

*مرکز تربیت مربی چه دوره‌هایی را برگزار می‌کند؟

این مرکز تخصصی‌ترین مرکز تربیت مربی کودکان و نوجوانان در حوزه‌ی دین در کشور است. این‌جا از سوی حجت‌الاسلام راستگو تأسیس شده است. در آن طلبه‌ها با روش‌های تدریس و کلاس‌داری، مبانی تعلیم و تربیت، مهارت‌های کلاس‌داری، روان‌شناسی کودک، ادبیات کودک و نوجوان، مدیریت فرهنگی، خط و طراحی، سرود، مداحی و... آشنا می‌شوند. در آن زمان در کنار آموزش، گروه‌های تخصصی نیز مانند گروه تخصصی شعر، داستان، اردوداری، مهارت‌ها و تکنولوژی آموزشی راه‌اندازی شده بود.

*درباره‌ی جلسه‌های شعر مرکز برای‌مان بگو.

این جلسه‌ها هر هفته روزهای دوشنبه در مرکز تربیت‌مربی تشکیل می‌شد. در این جلسات ابتدا استاد تقی متقی مسؤول گروه شعر، مقاله یا کتاب شعر جدیدی را معرفی می‌کردند و تعدادی از شعرهای آن را می‌خواندند و درباره‌ی آن صحبت می‌کردند. سپس اعضا اشعارشان را می‌خواندند و سایر اعضا آن را نقد و بررسی می‌کردند. در پایان هم آقای متقی با حوصله، دقت و صمیمیت نظرات خود را می‌گفتند و شعرها را اصلاح می‌کردند که برای ما خیلی آموزنده و راه‌گشا بود، و یکی از عواملی که باعث جذب من به این جلسه‌ها شد، همین برخورد خوب و صمیمی آقای متقی بود.

*اعضای جلسه‌ها چه کسانی بودند؟

اعضای ثابت جلسه در آن زمان آقایان تقی متقی، محمدرضا میرزایی، سعید عسکری، علی‌محمد شهیدی‌فر و محسن صالحی حاجی‌آبادی بودند؛ و البته تعداد دیگری از دوستان هم گاهی در جلسه‌ها شرکت می‌کردند.

* آیا آقای راستگو را هم می‌دیدید؟

بله، آقای راستگو خودشان هم مدیر مرکز بودند و هم در آن‌جا تدریس می‌کردند. ایشان واقعاً روحانی خلاقی هستند و روش‌های جذابی را برای ارتباط با کودکان و نوجوانان و آموزش غیرمستقیم مباحث مذهبی به آنان، ابداع کرده‌اند. کسانی که برنامه‌های تلویزیونی ایشان را دیده‌اند تا حدودی با کار ایشان آشنایی دارند. من از ایشان در زمینه‌های کودکان نکته‌های زیادی را یاد گرفتم. ایشان در مرکز تربیت مربی، مبلغان، مربیان، نویسندگان و شاعران و حتی کارگردان‌های زیادی را تربیت کرده‌اند که در عرصه‌ی کودک و نوجوان تلاش می‌کنند.

*اولین کارتان کی چاپ شد؟

اولین شعر به نام «جشن تولد» در سال 1376 در مجله‌ی پوپک چاپ شد. که خیلی برایم خاطره‌انگیز بود و حس خوبی پیدا کردم و جالب است از بین 7 -8 شعری که به محمود پوروهاب دادم یکی را برای چاپ انتخاب کردند. این از یک جهت برایم سخت بود و از جهتی لذت‌بخش. هرچند یک شعرم پذیرفته شده بود؛ اما برای من یک موفقیت به حساب می‌آمد.

*از چاپ اولین کتاب‌تان بگو.

اولین کتاب من خیلی دیر چاپ شد. با این که تعداد زیادی شعر کودک و نوجوان سروده بودم؛ ولی موفق به چاپ آن‌ها به شکل کتاب نشده بودم. مثلاً در سال 1380 دو مجموعه شعر از بنده در انتشارات سروش برای چاپ تصویب شد؛ اما بعد از تغییر مدیران آن‌جا کتاب‌های من را برگرداندند و چاپ نکردند. در کانون پرورش فکری کودکان هم در اولویت چاپ قرار نمی‌گرفت، تا این که یک ناشر خصوصی پیشنهاد چاپ شعرهایم را داد که من هم پذیرفتم. این کتاب که «فصل‌ها زیبایند» نام داشت در سال 85 چاپ شد.

*بچه‌های‌تان هم به هنر و شعر علاقه دارند؟

بله، علاقه دارند. هم پسرم مهدی و هم دخترم محدثه به نوشتن علاقه دارند؛ البته بیش‌تر به ترجمه و داستان‌نویسی علاقه‌مندند؛ البته پسر کوچک‌ترم امیرعباس کاملاً ذوق شعری دارد و با این که هفت سالش است قافیه می‌سازد و خیلی از شعرهایی که در یکی – دو سال اخیر کار کرده‌ام سوژه‌اش را او به ذهنم انداخته است. ناگفته نماند پدرم هم شاعر بود. یادم می‌آید در موقع سحر و صبح زود شعرهای خودش یا شاعران دیگر را می‌خواند و گریه می‌کرد. روحیه‌ی معنوی عجیبی داشت.

*سوژه‌های‌تان را از کجا گیر می‌آوری؟

از راه‌های مختلف سوژه‌هایم را پیدا می‌کنم؛ گاهی با دیدن یک صحنه، گاهی با شنیدن یا خواندن یک کلمه و بعضی وقت‌ها هم با صحبت کردن با بچه‌ها، سوژه‌ها به ذهنم خطور می‌کنند.

*برای مطالعه، چه کتاب‌هایی انتخاب می‌کنی؟

واقعیت این است که من بیش‌تر از خواندن کتاب‌ها و شعرهای کودک و نوجوان لذت می‌برم.

*کمی هم درباره‌ی «شعرک»هایت بگو. چطور شد این سبک را انتخاب کردی؟

همان‌طور که می‌دانید شاعر بعد از شعر گفتن در بعضی از قالب‌ها، دوست دارد در کارش تنوع ایجاد کند و قالب‌های دیگر را نیز تجربه کند. من از سال 77 تا 80 بیش‌تر غزل می‌گفتم. مدت زیادی هم چهارپاره و نیمایی کار می‌کردم. در سالهای اخیر متوجه شدم که جوانان و نوجوانان، بیشتر از متن و شعرهای کوتاه استقبال می‌کنند. با آمدن تکنولوژیهای جدید مانند اینترنت و تلفن همراه و ارسال پیامک، کوتاه‌نویسی هم رواج پیدا کرده است. مثلاً پیامک که از اسم آن هم پیداست باید متن و شعرهای کوتاه را نوشت و من هم فکر کردم در این قالب هم کار کنم.

*فکر نمی‌کنی کارهای‌تان شبیه هایکوی ژاپنی‌ها باشد؟

نه. به نظرم ساختار این شعرک‌ها در واقع همان قالب چهارپاره است که فقط یک بند دارد؛ البته ما در ایران قبل از ژاپنی‌ها قالب‌هایی مانند هایکو داشته‌ایم. مثلاً در چند هزار سال پیش در دوران ساسانی شعرهایی در قالب‌های سه‌خشتی بر جا مانده است که بسیار شبیه هایکو است، و این اشعار سینه به سینه نقل شده و هنوز هم در جشن‌های کردهای خراسان از این سبک استفاده می‌شود. فکر می‌کنم در سایر اقوام ایرانی هم این تنوع قالب‌ها وجود داشته باشد. مثلاً با چند سه‌خشتی یک سرود می‌سازند و یا شعر لوبانگی داشته‌ایم که شبیه شعر نیمایی‌ست.

*در میان کتاب‌هایی که چاپ کرده‌اید کدام را بیش‌تر می‌پسندی؟

بعضی از کتاب‌هایم برایم خاطره‌انگیز هستند. مثلاً کتاب نوآوری این است که مورد توجه منتقدان قرار گرفت و نکته‌های فراوانی درباره‌ی آن گفته شد؛ اما اولین مجموعه‌ای که آن را خیلی دوست دارم کتاب «بهار ماندنی» است. هم به لحاظ محتوایی آن و هم از این نظر که خودم در انتخاب اشعار آن نقش پررنگی داشتم.

*از کتاب‌های جدیدتان بگویید.

حدود 8 کتاب در مراکز و  انتشارات مختلف تهران و قم آماده‌ی چاپ دارم  که به دلیل گرانی کاغذ معطل مانده‌اند.

*ناگفته‌ای اگر مانده؟

می‌خواهم از مادرم که برای ما هم مادر بود و هم پدر، تشکر کنم. با دیدن ایشان و صبر ایشان، می‌توانم درک کنم که جایگاه حضرت زینب در واقعه‌ی عاشورا چه جایگاه مهمی بوده است. مادرم تنها تکیه‌گاه ما، بعد از خدا بود و هست که مایه‌ی دلگرمی خانواده‌ی ماست.

 

CAPTCHA Image