گفت‌وگو/ بچه‌ها باید به صدای دنیا گوش کنند

نویسنده


گفت‌وگویی با اسدالله شعبانی

اسدالله شعبانی، شاعر و نویسنده‌ی کودک و نوجوان روبه‌رویم نشسته است. یک ظهر گرم از آخرین روزهای تابستان است. او این روزها از کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بازنشسته شده؛ اما برای این مصاحبه با خوش‌رویی به کانون آمده است. عینک کائوچویی به چشمش زده و کمی آرام‌تر از همیشه است؛ اما وقتی توی چهره‌اش نگاه می‌کنم او را همان شاعری می‌بینم که چند سال پیش چند تا از کتاب‌های شعرش را امضا کرد و به من هدیه داد. از کودکی‌اش شروع می‌کنیم. با خاطراتش می‌خندیم و غمگین می‌شویم. بعد هم قرار می‌شود این مصاحبه را برای خودش هم بفرستم، تا خودش هم یک نسخه  از خاطره‌هایی که ممکن است یک روزی یک جایی گم و فراموش شود را داشته باشد.

                                                          ***

کودکی هر کس بخش جذاب و متفاوتی با سایر بخش‌هاست. پس برای‌مان از دوران کودکی‌تان بگویید.

کودکی من در دامنه‌های البرز سپری شد؛ با مجموعه‌ای از حیوانات اهلی و وحشی. در جایی که بسیار باصفا، جذاب و زیبا بود؛ همراه با خاطره‌های رنگارنگی که هنوز هم از یادآوری‌شان لذت می‌برم.

دوران کودکی‌ام با کشت و کار هم همراه بود. درخت‌های میوه، باغ‌های انگور که انگورهایی با رنگ‌های مختلف داشتند. پیوند با جانوران اهلی و وحشی خارق‌العاده بود. من آن موقع‌ها یک بچه گرگ داشتم که چشم‌هایش چپ بود. هیچ‌وقت کاری را که می‌خواست بکند تشخیص نمی‌دادی. همیشه خرگوش‌ها را گول می‌زد. معلم مدرسه‌ی‌مان هم شکارچی بود. به عنوان کاردستی باید برایش خرگوش می‌بردیم. هر کس خرگوش بزرگ‌تری شکار می‌کرد 20 می‌گرفت.

اسم روستای‌تان چه بود؟ دقیقاً کجا بود؟

روستای‌مان روستای بهادربیگ از توابع شهرستان بهار همدان بود. مدرسه‌ی‌مان هم همان‌جا بود. شکار خرگوش‌ها در آن سال‌ها خسارت زیادی به منطقه زد. فکر کنید 40، 50 نفر بچه هر روز با سگ و گرگ و روباه به شکار خرگوش بروند.

پس بیش‌تر خاطره‌های آن دوران شما ارتباط‌تان با حیوانات است؟

بله. مثلاً یک بار توی صحرا خوابیده بودم. یک‌دفعه از خواب پریدم و دیدم مار بزرگی روی سینه‌ام چنبره زده. جیغ کشیدم و فرار کردم.

زندگی در کنار حیوانات وحشی سخت نبود؟

مسلماً سخت بود. گرگ‌ها در منطقه‌ی ما با آدم‌ها هم‌زیستی داشتند. تابستان‌ها با گرگ‌ها بازی می‌کردیم؛ اما زمستان‌ها نزدیک‌شان هم نمی‌شدیم؛ چون خطرناک و گرسنه بودند. تابستان‌ها حتی می‌توانستیم پشت گرگ‌ها سوار شویم. خانه‌ی ما نزدیک جنگل بود. زمستان‌ها گرگ‌ها می‌رفتند روی پشت‌بام کوتاه‌مان و زوزه می‌کشیدند. ما صدای‌شان را که می‌شنیدیم زیر کرسی پنهان می‌شدیم. پدرم مغازه‌دار بود. از درِ مغازه‌ی پدرم را تا خانه یک‌نفس می‌دویدم. می‌ترسیدم گرگ‌ها در خانه جمع شده باشند. واقعاً هم پشت خانه در یک چاله جمع می‌شدند و زوزه می‌کشیدند. ما در چنین شرایطی مدرسه هم می‌رفتیم و تمام مسیر، مراقب بودیم گرگ‌ها حمله نکنند.

دوران ابتدایی را در روستای خودتان گذراندید؟

تا سوم ابتدایی در ده خودمان بودم. از سوم ابتدایی باید به ده دیگری می‌رفتیم تا درس بخوانیم. خانواده‌ به ما یاد داده بود در حال راه رفتن در برف انگشت‌های پای‌مان را تکان بدهیم که پای‌مان یخ نزند. اگر آرام آرام راه می‌رفتیم  انگشتان‌مان یخ می‌زد. بهمان گفته بودند وقتی گرگ‌ها حمله کردند پراکنده شوید. چون گرگ‌ها سراغ یک نفر می‌روند و بقیه می‌توانند خودشان را نجات دهند.

تازگی‌ها روستای‌تان را دیده‌اید؟ هنوز هم به همان شکل است؟

بله گه‌‌گاهی می‌روم؛ اما الآن دیگر به آن شکل نیست. نه زمستان‌های مقاوم دارد و نه خانه‌های روستایی. همه‌جایش را برج و بارو گرفته. مردم ساده‌دلی در ده ما زندگی می‌کردند. الآن دیگر آن سادگی را در بین مردم نمی‌بینی.

چه بازی‌هایی می‌کردید؟

من عاشق آب بودم. آن‌قدر توی برکه و چشمه شنا می‌کردم که بهم دوزیست می‌گفتند. دائم می‌رفتیم و از توی برکه قورباغه می‌گرفتیم. الاغی هم داشتم که خیلی دوستش داشتم. فقط می‌گذاشت من پشتش بنشینم. هر کس پشتش می‌نشست او را می‌انداخت پایین.

در کنار این بازیگوشی‌ها شاگرد خوبی بودید؟

ما به مکتب‌خانه می‌رفتیم. مدرسه به شکلی که فکر می‌کنی، نبود! با پیرمردها و پیرزن‌ها جمع می‌شدیم تا خواندن و نوشتن یاد بگیریم. از طرفی هم زبان ما ترکی بود. فارسی را بلد نبودیم. یادم است برای تلفظ کلمه‌ی بابا خیلی سختی کشیدم. بابای مدرسه‌ی‌مان در نبود معلم‌مان به ما درس می‌داد. یک روز درس دریای مدیترانه را داد؛ اما مدیترانه را مُدیترانه تلفظ کرد! من گفتم مِدیترانه درست است. مرا کتک زد و گفت بگو مُدیترانه! بعداً که معلم خودمان آمد وقتی شنید مِدیترانه را مُدیترانه تلفظ می‌کنم باز هم مرا زد! یادم است یک روز معلم‌مان گفت به صحرا بروید و سه ساعت درس بخوانید. بعد هم برگردید تا ازتان امتحان بگیرم. ما به جای درس خواندن رفتیم و ماهی گرفتیم. داشتیم ماهی‌ها را کباب می‌کردیم که معلم‌مان سر رسید. اکثر بچه‌ها فرار کردند؛ اما من دلم نیامد ماهی‌ها را ول کنم. معلم‌مان گفت: کی این ماهی‌ها را گرفته؟ گفتم من. گفت آفرین! نشست و با من و یکی - دو نفر دیگر ماهی خورد و گفت تو شاگرد اول کلاس من هستی. ماهی‌گیری هم یک هنر است. لازم نیست حتماً درست خوب باشد که  بتوانی زندگی کنی. باید بتوانی گلیمت را از آب بیرون بکشی.

بعد هم گفت اسم کسانی را که فرار کرده‌اند بنویس. باید به خاطر ترس‌شان تنبیه شوند. این‌طوری شد که من شاگرد اول کلاس شدم.

بعد چطور شد که سر از تهران درآوردید؟

یک دایی داشتم که با همسرش تهران زندگی می‌کرد. یک بار که آمدیم تهران به او سر بزنیم از تهران خوشم آمد. گفتم دیگر برنمی‌گردم. سال 49 بود و من 12- 13ساله بودم. یکی - دو هفته ماندم و بعد پیش عمویم رفتم و وردستش شدم. ترک تحصیل کردم. بعد، از سال بعد دوباره درسم را شروع کردم. تا دوره‌ی راهنمایی را خواندم. هم کار می‌کردم و هم درس می‌خواندم. هزینه‌ی تحصیلم را هم خودم می‌دادم.  هفت - هشت سال نه پدرم را دیدم و نه مادرم را.  بعد هم تراش‌کار شدم. درآمدم خوب بود و برای پدر و مادرم هم پول می‌فرستادم. چند سال یک ‌بار هم هم‌دیگر را می‌دیدیم.

تراش‌کار؟ پس چطور شد که به سمت شعر و شاعری کشیده شدید؟

من اولین بار در دامنه‌های کوه برای خودم ترانه می‌خواندم. یک چیزهایی از خودم می‌خواندم و می‌نوشتم. از صندوقچه‌ی خانه‌ی‌مان هم نسخه‌های قدیمی و ارزشمند شاهنامه را پیدا کرده بودم. پدرم هم شب‌ها برای‌مان کتاب می‌خواند. پدر ِمادرم هم مکتب‌خانه داشت. او هم برای‌مان شعر می‌خواند. قصه‌های خورشیدآفرید، ملک بهمن و ... چوپان ده هم داستان سیاوش و خیلی داستان‌های فولکلور دیگر را برایم می‌خواند. هر روز هم در جای حساس داستان را نگه می‌داشت و باقی را می‌گذاشت برای فردا. درست مثل شهرزاد قصه‌گو. در عوض قصه هم از من کار می‌کشید. یک ماه برای شنیدن داستان‌های شاهنامه  می‌رفتم و گوسفندها را می‌چرخاندم. این‌ اتفاق‌ها من را به نوشتن ترغیب کرد.

اولین کتاب‌هایی که به طور جدی خواندید یادتان هست؟

12 -13سالگی در محل کارم به طور اتفاقی کتاب رباعیات خیام به دستم رسید. من شعرهای خیام را می‌خواندم و آن‌ها را روی در و  دیوار می‌نوشتم. توی کار ورق‌کاری بودیم. رئیسم، قدیر افخمی که علاقه‌ی مرا به شعر و شاعری دید گفت برنامه‌ی مشاعره‌ی رادیو را گوش داده‌ای؟  برنامه‌های رادیو آن زمان خیلی تأثیرگذار بود. شاعر و نمایشنامه‌نویس معرفی می‌کردند. برنامه‌های مفیدی بود. یک خانم دانشجو هم بود که کتاب هکلبری‌فین را برایم آورد. وقتی خواندمش با خودم گفتم چه‌قدر شبیه به زندگی خود ماست! بعد هم عضو کتاب‌خانه‌ی کانون شدم. به کتاب‌خانه‌ی پارک شهر می‌رفتم. کتاب‌های خیلی قطور را می‌بردم و زود برمی‌گرداندم. کتاب‌دار باورش نمی‌شد همچین کتاب‌هایی را خوانده باشم. آن موقع تمام کتاب‌های الکساندر دوما، اسکات فیتس جرالد و کتاب‌های مطرح ادبیات کلاسیک را خواندم. طوری شد که در عرض 7 - 8 سال هیچ رمانی نبود که نخوانده باشم.

حتماً بعد از خواندن کتاب‌ها شروع کردید به نوشتن؟

بله. آن زمان خودم هم در کنار خواندن شروع کردم به نوشتن. قصه‌نویسی، نوشتن خاطرات روزانه. چند تا دفتر شعر پر کرده بودم. از اتفاق‌های اطرافم گزارش تهیه می‌کردم. برای روزنامه‌ها هم کار می‌فرستادم. آن زمان «رستاخیز جوان» مجله‌ی روشنفکرها بود. می‌رفتم روی کیوسک، مجله را می‌دیدم. ورق می‌زدم ببینم کارم چاپ شده یا نه. پول نداشتم مجله را بخرم. فقط اسمم را می‌دیدم و ذوق می‌کردم. یک روز دیدم در ستون شعر، شعر مرا کنار شعری از شاملو چاپ کرده! خب افتخار بزرگی بود. هر طور شده پول مجله را جور کردم و آن را خریدم. بعد هم به همسایه‌‌ی‌مان مجله را نشان دادم که پز بدهم. او هم خوش‌حال شد و از من خواست مجله را بهش یادگاری بدهم. من صفحه‌ی شعرش را کندم و به او دادم. جالب است که الآن مجله را دارم؛ اما شعرم را در کنار شعر شاملو نه!

غیر از شما چه کسانی به مجله شعر می‌دادند؟

ایرج جمشیدی نامه‌ها را پاسخ می‌داد و شعرها را انتخاب می‌کرد. ستون شاعرهای تازه‌کار هم اختصاص به کارهای ما داشت. آن زمان شعر چاپ کردن در روزنامه‌ها به راحتی الآن نبود. در آن ستون افراد زیادی کار چاپ می‌کردند. کسانی که بعداً معروف شدند. جعفر ابراهیمی، قیصر امین‌پور، لیلا صادقی و بسیاری از افراد مطرح دیگر، از همان ستون بیرون آمدند.

آن زمان شعر بزرگ‌سال می‌گفتید؟

بله!

آن زمان خیلی از چهره‌های مطرح و برجسته‌ی ادبیات در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مشغول بودند. شما چطور به کانون آمدید؟

سال 1354 به کانون آمدم. آن موقع عضو کتاب‌خانه‌ی کانون بودم. یک شعر در روزنامه‌دیواری کانون نوشته بودم. یک کارشناس شعر کارم را دید و گفت کارت خیلی خوب است. به من یک دیوان حافظ هدیه داد. بعد هم دعوتم کرد یک روز به اداره‌ی مرکزی بروم. من پول نداشتم راه طولانی تا کانون را بروم. برای همین یک کتاب‌دار که مرا می‌شناخت مرا با ژیانش برد. سر راه هم رفتیم  و ناهار بچه‌اش را هم دادیم.  با هم رفتیم پیش مسؤول بررسی آثار. مجموعه شعرم را دید. برایش چند قصیده هم خواندم.  غزل و نیمایی هم خواندم. گفت نیمایی را قبول ندارد. با هم کلی بحث کردیم.  بعد هم شعری از توی مجموعه‌ام که درباره‌ی آزادی زنان بود انتخاب کرد و برای چاپ در مجله‌ی پیشگام برد! سال‌ها بعد این شعر یکی از درس‌های دانشگاهی شد. در جلد هشت یک مجموعه‌ی شعر که بررسی شعر شاعران ایرانی بود هم آمد. جالب است که در بخش بیوگرافی نوشته بودند ناشناس. بعد توی دانشگاه من این شعر را امتحان دادم و نتوانستم آرایه‌هایش را درست بنویسم. استادم مرا خواست و گفت چرا آرایه‌ها را درست ننوشتی! گفتم استاد منظور من در این شعر چیز دیگری بوده. نه این چیزهایی که شما می‌گویید! تعجب کرد؛ اما بعد گفت راست می‌گویی! تو اسدالله شعبانی هستی! بعد هم یک بار دیگر امتحانش را از من گرفتند؛ اما باز هم نمره‌ام خوب نشد!

چطور به کار در حوزه‌ی کودک و نوجوان علاقه‌مند شدید؟

انقلاب که شد دوستانم گفتند جهاد دانشگاهی کتاب‌خانه راه انداخته. بعد هم گفتند چرا تو که اهل کتابی نمی‌روی برای بچه‌ها کار کنی؟ اولین بار به عنوان عکاس وارد کانون شدم. با تازه‌واردها چندان خوب نبودند. در آزمون عملی رد شدم. سال بعد با عنوان شاعر و نویسنده وارد کانون شدم. گفتند تو برای سمت بررسی آثار شعر و کتاب انتخاب شده‌ای. گفتم نه! کار من شعر و شاعری و نویسندگی‌ست. بعد به عنوان بازرس کتاب‌خانه‌ها انتخاب شدم. این‌که به کتاب‌خانه‌ها سرکشی کنم و وضعیت کتاب‌ها را ببینم و بررسی کنم چه کتابی خوب است چه کتابی بد و چه کتاب‌هایی خوب است خریداری شود.

اولین کتاب‌تان را کجا چاپ کردید؟ کانون؟

نه. سیروس طاهباز در کانون دایم قول چاپ کتاب را داده بود؛ اما چند سال گذشت و انقلاب شد. اولین کار من هم در انتشارات امیرکبیر درآمد. بعد هم من قسمت کودک را به انتشارات امیرکبیر پیشنهاد دادم و برایش نام شکوفه را انتخاب کردم. «شیشه‌های آسمان»، «زمین کوچک من» و یک قصه‌ی فولکلور به نام «شنگول و منگول» در امیرکبیر چاپ شد و اتفاقاً خیلی هم پرفروش بود؛ اما بعدها به خاطر یک سری اختلافات دیگر تجدید چاپش نکردند. حتی هنوز هم مجموعه داستانی دارم به نام «تخت سلیمان» که برای همان دوران است و هنوز چاپش نکرده‌ام. 27 سال است که روی هوا مانده. کلی هم رمان نصفه‌کاره مانده که آن‌ها هم تمام نشده‌اند.

بعد هم دیگر در حوزه‌ی کودک و نوجوان ماندگار شدید؟

بله؛ چون در کانون بودم احساس کردم خوب است به بچه‌ها بپردازم. آن زمان مربی و مدرس شده بودم. اولین گروه شاعران کودک و نوجوان کیهان بچه‌ها من و تعدادی دیگر بودیم. آن زمان نیک‌طلب و مزینانی و کشاورز می‌آمدند و شعر می‌خواندند. بعد هم فعالیتم در این حوزه ادامه پیدا کرد و کم‌‌کم ماندگار شدم.

کمی از آن سال‌ها فاصله بگیریم. شما شاعرید و سوژه‌‌یابی در شعر خیلی مهم است. سوژه‌های‌تان را از کجا گیر می‌آورید؟

سوژه را پیدا نمی‌کنم. همیشه چندتایی سوژه همراهم است. در زندگی روزمره، ارتباطم با بچه‌ها، اتفاق‌های اطرافم... یک روز خانه‌ی یکی از اقوام رفته بودیم. بچه‌ی کوچک‌شان هی گریه می‌کرد. قشقرقی به پا کرده بود که بیا و ببین. من گفتم غذا می‌خواهد. غذا که بهش دادند ساکت شد. گفتم باید الفبای بچه‌ها را بلد باشید. هر وقت  دیدی دارد می‌گوید لینگا لینگا، یعنی غذا می‌خواهد. همان موقع هم با همین زبان یک شعر ساختم. همه خندیدند. حتی خود بچه هم خندید. این شعر ایده‌ی اولیه‌ی مجموعه‌ی هیچ هیچ هیچانه شد!

اولین کسی که شعرهای‌تان را می‌خواند؟

اول توی خانه و برای بچه‌هایم می‌خواندم؛ اما الآن بچه‌ها بزرگ شده‌اند و می‌خندند.  برای همین برای بچه‌هایی که باهاشان در ارتباطم می‌خوانم. بازخورد کار را هم از نزدیک می‌بینم. بعضی از بچه‌ها هم برایم نامه می‌نویسند و نظرشان را می‌گویند.

اهل ویرایش شعرهای قبلی‌تان هم هستید؟ اصلاً به ویرایش شعر اعتقاد دارید؟

بله! خیلی ویرایش می‌کنم. برای چاپ‌های بعدی کتاب‌هایم معمولاً شعرهایم را نگاهی می‌اندازم و دستی به سر و گوش‌شان می‌کشم. طوری که بعضی از شعرهایم با سه یا چهار شکل مختلف چاپ شده است.

کارهای چه نویسنده و شاعرهایی را در حوزه‌ی کودک و نوجوان دوست دارید؟

نمی‌توانم اسم کسی را بیاورم. هر کسی به هر حال برای خودش یک کار خوب و درخور توجه دارد. من نوشته‌های م.آزاد را اما خیلی دوست داشتم. زبان بچه‌ها را خیلی خوب بلد بود.

تا به حال چند تا کتاب چاپ کرده‌اید؟

حدود 400 کتاب دارم، و البته سالی حدود 50 کتاب کار می‌کنم؛ البته الآن چون دفتر انتشاراتی دارم برای دیگران هم کار چاپ می‌کنم.

بیش‌تر توی شعرهای‌تان سراغ چه مضمون‌هایی می‌روید؟

من همیشه توی کارهایم خودم بوده‌ام. هیچ ‌وقت ژست نگرفته‌ام. خیلی کم سفارشی کار کرده‌ام.  همیشه هم سعی کردم شعری بگویم که تویش روحیه‌‌ی بچه‌ها شاد شود. آن‌ها را به جست‌و‌جو وا دارم و کاری کنم صدای دنیا به گوش‌شان برسد.  شعر باید خوشایند بچه‌ها باشد نه مورد تأیید بزرگ‌ترها. خوش‌حالم که در هر انتشاراتی‌ای بالأخره کتابی از من برای بچه‌ها هست.

اسدالله شعبانی این روزها چه کار می‌کند؟

من در سال‌های مختلف معلم مدرسه‌های مختلف بودم. در کتاب‌خانه‌ها مدرس بودم و کلی کتاب شعر بررسی کرده‌ام. این روزها بازنشسته شده‌ام و توی خانه به نوشتن برای بچه‌ها می‌پردازم. بچه‌هایی که باید برای‌شان با کتاب‌ها بسازی و آباد کنی.

 

CAPTCHA Image