داستان/ شیلنگی برای آسمان

نویسنده


بابای من در کارخانه‌ی شیلنگ‌سازی کار می‌کند؛ اما من دوست دارم یک شغلی پیدا کنم که بتوانم با آن به مردم کمک کنم. بعد از آن خودم هم زود پولدار شوم. به همین خاطر است که شاید دکتر یا خلبان شوم. آن وقت است که می‌توانم برای خودم یک دوچرخه بخرم. شاید یک ماشین هم بخرم؛ ولی اول باید تمرین کنم و یاد بگیرم.

اگر یک روز آمدی خانه‌ی‌مان، می‌بینی شیلنگ آبی که در حیاط خانه‌ی‌مان است نو و جدید است. از همان‌هایی که زیر آفتاب برق می‌زند. هر کدام از فامیل‌های‌مان هم شیلنگ لازم داشته باشند، پدرم برای‌شان می‌آورد و بعد پولش را به صاحب‌کارش می‌دهد، ولی بعضی از فامیل‌های‌مان پولش را نمی‌آورند؛ چون خیال می‌کنند پدرم آن‌ها را مفت و مجانی برای‌شان می‌آورد. مادرم می‌گوید: «به خاطر همین است که ما پولدار نمی‌شویم.»

یک شب بابایم گفت: «اگر اقامعلم‌تان شیلنگ لازم داشت، بگو راه دور نرود. خودم برایش چند متر نو می‌آورم. برای تو هم خوب است. پیش چشمانش عزیز می‌شوی.»

راستش من به آقامعلم‌مان نگفته بودم که پدرم چکاره است. خیلی هم دوست نداشتم بداند. گفتم: «فکر نکنم توی خانه‌ی‌شان شیلنگ لازم داشته باشند.»

پدرم با تعجب گفت: «اِ! پس با چی شماها را تنبیه می‌کند؟»

خانه‌ی ما یک اتاق دارد و من و خواهرم بعضی فیلم‌های شب را نمی‌توانیم ببینیم، چون پدرم هر روز، 12 ساعت کار می‌کند، به همین خاطر خسته می‌شود و شب‌ها باید زود بخوابد و همه‌ی لامپ‌ها و تلویزیون را خاموش می‌کند. همین است که از شغل پدرم راضی نیستم.

با خودم می‌گفتم: «هیچ‌وقت در کارخانه‌ی شیلنگ کار نمی‌کنم.» اما یک شب خواب دیدم اصلاً از آسمان باران نمی‌آید. کل مردم مریض و ناخوش‌احوال شده بودند. هیچ دکتری هم نمی‌توانست آن‌ها را خوب کند. بعد یک‌دفعه پدرم آمد؛ با یک نردبان بلند و یک شیلنگ نو و خیلی بلند. از نردبان بالا رفت و یک سر شیلنگ را به ابرها وصل کرد و از آن بالا شروع کرد به آب‌پاشی روی زمین. مردم از خوشحالی توی کوچه‌ها می‌دویدند و با آب باران صورت‌شان را می‌شستند. آن‌وقت بود که دلم می‌خواست حتی اگر دکتر هم شوم، هفته‌ای یک بار بروم کارخانه‌ای که پدرم شیلنگ درست می‌کند.

 

CAPTCHA Image