دلتنگی‌های یک دهه‌ی شصتی

نویسنده


از قندیل یخ تا کفش کیکرز!

امیر؛ پسر نازنینم

سلام

انگار زمستان مشهد، آن سال‌های حالا دور دهه‌ی شصت، خیلی سردتر بود... شیشه‌ها از اواسط پاییز، بخارپز می‌شد تا اول بهار. اولش باران بود، بعد برف پشت برف بود که می‌آمد. از برف آن سال‌ها یک چیزی می‌گویم و یک چیزی می‌شنوی! برف که می‌آمد آن‌قدر سنگین بود که از ابتدای خیابان تا آخر کوچه‌ها یخ می‌زد و هنوز برف بند نیامده و به عصر نکشیده، رویش برف جدید می‌نشست و شب تا صبح یخ می‌زد و صبح باز برف بود که روی برف قبلی می‌نشست و... همه‌ی این‌ها یک پیست پاتیناژ درست می‌کرد از درِ خانه تا تمام کوچه‌ها و پیاده‌روهای منتهی به مدرسه!

بخاری‌های نفتی مدرسه که دود و دوده همراه همیشگی‌اش بود، چیزی بود شبیه لوله‌ی توپ جنگی، با این تفاوت که توپ جنگی بعد از شلیک بی‌صدا می‌شد؛ اما این بخاری‌های نفتی تازه بعد از روشن شدن صدایش درمی‌آمد: ترق... تورق... شترق و خلاصه هر صدایی که فکرش را بکنی. گاهی آن‌قدر این سر و صدا مهیب می‌شد که فکر می‌کردی توی بخاری میدان جنگ است، چون با هر انفجاری که داخلش اتفاق می‌افتاد کل بخاری تکان می‌خورد و دوده از درِ لوله‌مانندش بیرون می‌ریخت.

این بخاری‌ها با استوانه‌های فلزی تیره گاهی آن‌قدر داغ می‌شد که بدنه‌اش سرخ می‌شد. کافی بود از کنارش بگذری تا حرارتش عینهو کوره، کاپشن و شلوارت را بچزاند...

برای رفتن به مدرسه دو راه بود؛ یکی از انتهای باریک کوچه و دیگری از ابتدای کوچه که به خیابان می‌رسید. اگر از مسیر حاشیه‌ی خیابان می‌آمدم، از جلو انبار چوب و چوبفروشی سر کوچه‌ی مدرسه می‌گذشتم. لطف این چوب‌فروشی به بشکه‌ی افروخته‌ای بود که از نخاله‌‌ی چوب شعله‌ور بود. نمی‌دانی چه لذتی داشت که در هوای سرد و خشک زمستان مشهد دست‌هایت را از دستکش‌های معمولاً برفی یا خیس کاموایی بیرون بیاوری و بگیری لای شعله‌هایی که تا بالای بشکه زبانه می‌کشید.

یک زمستان را به خاطر این لذت چندلحظه‌ای در کنار بشکه‌ی آتش چوب‌فروشی مجبور شدم با پاهای یخ‌زده به مدرسه بروم! چطور؟

آن روز عصر که از مدرسه بیرون آمدم هوا در حال تاریک شدن بود. هوا تیره و ابری بود. برفی که از شب پیش شروع شده بود و خیابان‌ها را سفیدپوش کرده بود، هنوز ادامه داشت. از کوچه که به همراه بچه‌ها درآمدیم با هم رفتیم جلو گاراژی که چوب‌فروشی و انبار چوب در آن بود. دستکش‌هایم که به خاطر برف‌بازی با بچه‌ها خیس شده ‌بود را روی آتش گرفته‌ بودم تا گرم شود که یکهو سوزش شدیدی در کف پایم احساس کردم. پایم را که از برف درآوردم، ذغال گداخته‌ی قرمز بزرگی را لای برف‌ها دیدم؛ اما هنوز سوزش کف پایم ادامه داشت! ناگهان پایم را بالا آوردم. کف کفشم را که دیدم اشک از چشمانم ناخودآگاه سرازیر شد. هنوز یک تکه زغال قرمز کف کفشم بود که می‌سوخت و دود می‌کرد. بوی لاستیک سوخته کف کفشم هنوز بعد از این همه سال در مشامم هست. هر وقت اتفاقی این بو به دماغم می‌خورد انگار همه‌ی غم‌های عالم سرازیر می‌شود توی دلم و اشکم سرازیر.

فکر می‌کنی ناراحتی‌ام به خاطر درد سوختگی کف پایم بود؟ نه امیرجان!

موضوع از این قرار بود که درست روز قبلش با باباجون- پدربزرگت- رفته بودم و یک جفت کفش چرمی کیکرز از کفش ملی خریده‌ بودم. از همین کفش‌هایی که این روزها معروف به نیم‌بوت شده!

آن‌ شب، نه رویش را داشتم که به باباجون چیزی از این خرابکاری بگویم نه عملاً کفش قابل استفاده بود. فردایش با هر وضعی بود با کفش پرآب و پای یخ‌زده به مدرسه رفتم. در مدرسه موضوع را با یحیوی که کنارم می‌نشست مطرح کردم. راه‌حلی پیشنهاد داد که تا پایان زمستان آن ‌سال از آن استفاده کردم. آن ‌هم مشماپیچ کردن پایم بود تا از یک طرف خیسی و آب، جوراب‌هایم را خیس نکند و از طرفی فعلاً بتوانم کفش بپوشم.

جوراب‌ها را پایم می‌کردم بعد یک پاکت پلاستیکی- مُشما- پایم می‌کردم. بعد از چند بار آب‌کش شدن پاکت پلاستیکی، به این نتیجه رسیدم که باید تعداد پاکت‌ها را به ۲ و بعد ۳ و در نهایت ۵ پاکت برسانم.

فقط دو مشکل جدی وجود داشت؛ یکی این که نباید در مدرسه از توالت استفاده می‌کردم که گاهی واقعاً عذاب‌آور می‌شد!

مشکل بعد گِل‌های کوچه بود. کوچه به خاطر خواباندن لوله‌های گاز حفاری شده و گل‌آلود بود. ناگزیر از سوراخ کف کفشم حدود یک کف بیل، گِل وارد می‌شد. آن سال‌ها بین من و باباجون و کلاً همه‌ی بزرگ‌ترها و بچه‌ها حیا وجود داشت که روی‌مان نمی‌شد این قبیل وقایع را به آن‌ها منتقل کنیم. برای همین کفش‌ها را می‌بردم پشت آبگرمکن می‌گذاشتم تا فردا صبح کمی خشک شود و یا لااقل گرم باشد.

حکایت گازکشی محل ما هم از آن حکایت‌ها بود. لااقل تا یک سال وسط کوچه کانالی بود که قرار بود لانه‌ی لوله گاز شود. کانال از درِ خانه‌ی ما رد می‌شد. باباجون رویش را با تخته، پل چوبی گذاشته بود که ما از رویش رد شویم. تصورش هم برایت سخت است که یخ و برف را با ترکیبی از گل و شل دور انگشتان پایت تصور کنی. از همه بدتر احساس شرمندگی یک بچه‌دبستانی ۱۰ ساله از پدرش بود به خاطر این که کفش گران‌قیمتی را نتوانسته ‌بود حتی یک روز سالم نگه ‌دارد!  هنوز هم نمی‌دانم واقعاً والدینم فهمیدند که کفشم سوراخ شده است یا نه؟ البته خب این همه‌ی ماجرا نبود.

یادم رفت بگویم آن روز کیف چرمی گران‌قیمتم را هم که آن روزها معروف به دیپلمات بود، کنار بشکه‌ی آتش روی زمین گذاشته بودم. کیف، هدیه‌ی شاگرد اول شدن و کلی مایه‌ی مباهاتم بود.

 وقتی بوی لاستیک سوخته‌ی کفش بلند شد و کف پایم سوخت، در حالی که بالا و پایین می‌پریدم و پایم را توی برف‌ها فرو می‌کردم، دیدم پیرمرد چوب‌فروش کیفم را از کنار بشکه به آرامی برداشت و تا جلو صورتش بالا آورد و در کمال آرامش با سیخی که کنارش بود دو تکه ذغال را از کَفَش کند و بعد به طرفم گرفت. کیف را بالا آوردم. تازه متوجه دوتا سوراخ شدم که تا عمق کتاب فارسی و ریاضی فرو رفته ‌بود و از آن هنوز دود بیرون می‌زد! فکر کنم حالا بتوانی دلیل لاپوشانی موضوع کفش را تا اول بهار بدانی!

 

CAPTCHA Image