جاده‌ی بهشت/ یاد باد آن روزها...

نویسنده


الاغ و کلاغ

عراقی‌ها در زمان جنگ وقتی وارد شهر بُستان شدند، جنایت‌های زیادی کردند. آن خاطرات هیچ‌گاه از کتاب دفاع مقدس پاک نمی‌شود. وقتی رزمندگان ما بستان را آزاد کردند، عراقی‌های زیادی از بین رفتند. آن روز برای ما که در اسارت بودیم، روز فتح و پیروزی بود؛ اما برای عراقی‌ها روز شهید به حساب می‌آمد. همه باید در آن روز یک دقیقه سکوت می‌کردیم. در یکی از سال‌ها، بچه‌ها در آن روز به اجبار وادار به سکوت شدند. ناگهان از بیرون اردوگاه، صدای الاغی شنیده شد. الاغ، بلند و بی‌پروا عرعر می‌کرد. بچه‌ها بلند و ناگهانی زیر خنده زدند. دقیقاً عرعرِ الاغ از ابتدای سکوت ما شروع شده بود.

در یکی از روزها هم یک سرهنگ عراقی آمد. سربازها ما را به صف کردند. او با دبدبه و کبکبه داشت برای ما خط و نشان می‌کشید که ناگهان کلاغی از بالای سرش رد شد. بعد روی شانه‌ی او یک یادگاری انداخت! بچه‌ها ناخواسته به خنده افتادند. حالا حسابش را بکنید که سرهنگ بیچاره در آن وضعیت چه حالی داشت.

برادر آزاده حاج‌عبدالله هادی

فرمانده‌ی مخلص و بسیجی

حاج‌همت توی جبهه که بود، عادت نداشت سوار بر ماشین‌های مجهز به این سو و آن سو برود. هر بار که با هم به جایی می‌رفتیم، سوار یک وانت تویوتا می‌شدیم؛ البته پشت وانت می‌نشستیم و به محل مورد نظرمان می‌رفتیم. جاده‌ها هم بیش‌تر خاکی بودند و سر و روی ما غرق در گرد و غبار می‌شد. حاجی خیلی دوست داشت خاکی و روحیه و رفتارش مثل خود رزمنده‌ها باشد. یک بار قرار بود در مقرّ یکی از تیپ‌های لشکر حاضر شود و سخنرانی کند. من و دو – سه تا از بچه‌ها همراهش شدیم و به محل سخنرانی رسیدیم. حاج‌همت در آن‌جا سخنرانی زیبایی کرد. بعد از سخنرانی، ناگهان بچه‌های رزمنده‌ی آن تیپ به سمت او هجوم آوردند. حاجی راه فراری نداشت. آن‌ها سر و صورت و دست او را می‌بوسیدند و برایش صلوات می‌فرستادند.

عملیات والفجر 4 باعث آزادی پنجوین عراق شد. سال 62 بود. پیش از آزادی پنجوین، دو تا از ارتفاعات ما در تصرف دشمن بود. ارتفاعات 110 یا «کانی‌مانگا» از سوی نیروهای ما آزاد شد؛ اما ارتفاعات 115 دایم بین ما و عراقی‌ها رد و بدل می‌شد. ما روی ارتفاعات 110 بودیم که حاج‌همت و تعدادی از فرمانده‌ها بالا آمدند. عراق خط ما را به شدت با تیربار و خمپاره‌های 60 و 80 می‌زد. حاجی صاف آمد روی خط‌الرأس ایستاد، تا به مواضع دشمن نگاهی بیندازد. بچه‌ها دورش جمع شدند تا برایش اتفاقی نیفتد. حاجی ناراحت شد و گفت: «بروید کنار! فوقش این است که من شهید می‌شوم. مگر خون من از بسیجی‌ها رنگین‌تر است.»

وقتی خمپاره‌ای سوت می‌کشید، از جای خود تکان نمی‌خورد و خیز نمی‌رفت. الحق که فرمانده‌ی شجاع و مخلصی بود.

برادر حاج‌حسین ملامحمدی

ما تا آخر ایستاده‌ایم

در اردوگاه ما در عراق، اسیران کودک و نوجوان هم دیده می‌شدند. بچه‌های 11 تا 14 ساله که ما 18 نفر از آن‌ها را در کنار خودمان داشتیم. بچه‌ها روحیه‌ی بسیار بالایی داشتند و همگی‌شان در جنگ اسیر شده بودند. یک بار تعدادی از آن‌ها را به حضور صدام برده بودند تا علیه نظام و کشورمان سخن بگویند. بعد به آن بهانه، بهره‌برداری تبلیغاتی کنند و در عوض، آن‌ها را به ایران برگردانند؛ البته آن بچه‌ها زیر بار نرفتند و به اردوگاه برگردانده شدند.

در اردوگاه ما به آن بچه‌ها اتاقی داده بودند. از آن میان مهدی تهامی و علیرضا، دو تا از بچه‌های شاد، سرحال و شجاع بودند که در مصاحبه‌ی خود، جواب دندان‌شکنی به دشمن دادند. این دو نفر به اندازه‌ا‌ی کوچک بودند که شب‌ها روی تاقچه‌ی کنار پنجره می‌خوابیدند. در مراسم‌ها پنهانی سرود می‌خواندند و عراقی‌ها هم اگر می‌فهمیدند، سعی می‌کردند به خاطر سن کم‌شان اذیت‌شان نکنند. آن‌ها روحیه‌ی اردوگاه بودند.

یادم هست که روزی نمایندگان صلیب سرخ آمدند. معمولاً صلیب سرخ سعی می‌کرد برای ما کم‌تر نامه بیاورد، یا آن را با فاصله‌ی زمانی زیادی تحویل‌مان بدهد. مثلاً وقتی از ایران نامه‌ای ارسال می‌شد، شش ماه طول می‌کشید تا آن را به ما تحویل بدهند. آن روز علیرضا به نمایندگان صلیب سرخ گفت: «شما خیال می‌کنید که اگر برای ما نامه نیاورید یا دیر بیاورید، ما روحیه‌ی‌مان را از دست می‌دهیم؟ با این کارهای شما تازه می‌فهمیم که اسلام در حال پیروز شدن است. این کار شما نشانه‌ی ضعف‌تان است. ما تا آخر ایستاده‌ایم!»

حرف‌های آن روز علیرضا به بچه‌های اسیر روحیه‌ی مضاعفی داد.

برادر آزاده حاج‌حسن قدمی

قوطی‌ها یا عراقی‌ها؟

آبان ماه سال 1361، عملیات مسلم‌بن‌عقیل تازه تمام شده بود که ما را برای پدافند به خط مقدم بردند. ما در خط مرزی سومار روی تپه‌هایی که به شهر «مَندلی» عراق مُشرف بودند، مستقر شدیم. آن شهر از آن‌جا به خوبی دیده می‌شد. در هنگام پدافند، کار من و چند نفر از بچه‌های هم‌سنگرم نگهبانی بود. ما برای این که عراقی‌ها شب‌ها نتوانند از داخل شیارهایی که روی تپه‌ها قرار داشت، بالا بیایند و به سنگرهای ما نفوذ کنند، دست به ابتکار جالبی زدیم. ما هر چه کمپوت و کنسرو که می‌خوردیم، قوطی‌های خالی‌اش را داخل آن شیارها می‌ریختیم، تا اگر عراقی‌ها از آن‌جا نفوذ داشتند پس از برخورد با آن قوطی‌ها و بلندشدن سر و صدای‌شان، لو بروند؛ آن وقت ما به حساب‌شان برسیم.

شبی من و برادر یحیی جعفری داشتیم داخل یکی از سنگرها نگهبانی می‌دادیم که صدای قوطی‌های خالی بلند شد. ما فوری از جا برخاستیم. قوطی‌ها یکی یکی به هم می‌خوردند. گاه ساکت می‌شدند و گاه صدای‌شان زیاد می‌شد. ما آن‌جایی را که صدایش بلندتر بود، نشانه گرفتیم و شروع به تیراندازی کردیم. هر کدام دو – سه خشاب خالی کردیم تا سر و صدا خوابید. بعد خوش‌حال از کاری که کرده بودیم، به نگهبانی‌مان ادامه دادیم. صبح وقتی جلوتر رفتیم و به داخل آن شیار خیره شدیم، چیز عجیبی دیدیم؛ به جای نیروهای نفوذی عراقی، جوجه‌تیغی بزرگی با گلوله‌های ما سوراخ سوراخ شده بود!

برادر احمد بهرامی

 

CAPTCHA Image