نویسنده

چشم‌هایش را باز کرد. اولین چیزی که به چشمش خورد، تار عنکبوتی بود که کنج دیوار نقش بسته بود. مگسی که در آن گیر افتاده بود، تقلا می‌کرد تا خودش را از تار عنکبوت نجات دهد. چشم از تار عنکبوت برداشت و به ساعت نگاه کرد. ساعت از هشت صبح گذشته بود. پدر و مادر به سر کار رفته بودند و او باید خود را برای امتحان فردا آماده می‌کرد. ساعت نُه صبح هم با حامد قرار داشت. باید بلند می‌شد و می‌رفت خانه‌ی حامد و تا ظهر درس فردا را مرور می‌کردند؛ اما حال بلند شدن نداشت. انگار پتو تار عنکبوت شده بود و او را گرفتار خواب کرده بود! دوباره خمیازه‌ای کشید و چشم‌هایش را بست. چه‌قدر خواب می‌چسبید. پتو را روی سرش کشید تا روشنایی پنجره چشم‌هایش را اذیت نکند.

زنگ تلفن ته‌مانده‌ی خواب را از سرش پراند. همان طور درازکش به طرف تلفن رفت. شماره‌ی حامد روی تصویر تلفن افتاده بود. بی آن که گوشی را بردارد، سیم تلفن را کشید تا با خیال راحت بخوابد. کسی درونش گفت: «پسر تو دیروز قول دادی ساعت نُه خانه‌ی حامد باشی. بدقولی نکن!»

بی‌اعتنا به طرف رخت‌خواب رفت و دوباره دراز کشید. ساعت از ده گذشته بود. دوباره خوابید. دهانش مزه‌ی گس می‌داد. باید چیزی می‌خورد. بلند شد و به طرف یخچال رفت. لیوان شربت را که مادر برایش آماده کرده بود، سر کشید. به اتاق خوابش رفت تا رخت‌خواب را جمع کند؛ اما زنگ خانه به صدا درآمد. رفت و در را باز کرد. حامد پشت در بود.

ـ این‌طوری قول می‌دهند؟ دو ساعته منتظرتم، چرا نیامدی؟

ناخودآگاه دست گذاشت روی سرش و گفت: «وای، باور کن از صبح تا حالا سرم درد می‌کند. کتاب و دفترم را آماده کرده بودم بیایم، اما این سردرد لعنتی بدجور حالم را گرفت.»

حامد گفت: «حالا چه‌کار کنم. می‌آیی یا نه؟»

به مِن و مِن افتاد: «راستش، راستش قرار است عمو از کرج بیاید خانه‌ی‌مان. پدر و مادرم که نیستند. نمی‌توانم بیایم.»

حامد خداحافظی کرد و رفت و در به رویش بسته شد. کسی درون رامین گفت: «اِاِ... چرا دروغ می‌گویی؟»

رفت سراغ کتاب و دفترش. کتاب را جلو رویش گرفت؛ اما حوصله‌ی درس خواندن نداشت. با خودش گفت: «با شکم خالی که نمی‌شود چیزی یاد گرفت.»

 دوباره سر وقت یخچال رفت. چیزی که بتواند سیرش کند نبود. سبد قرمز پر از میوه‌های رنگارنگ بود. تازه مادرش هم برایش برنج و مرغ آماده کرده بود و توی یخچال گذاشته بود؛ اما حوصله‌ی گرم کردنش را نداشت. باید غذای حاضری می‌خورد. صدای اذان ظهر به گوشش خورد. همیشه این موقع در مسجد نماز جماعت به پا می‌شد. رامین می‌رفت مسجد و خودش را به نماز جماعت می‌رساند؛ اما انگار چیزی دست و پای رامین را برای نماز هم بسته بود. هوس ساندویچ گرم و نوشابه کرد؛ اما پولی توی جیبش نبود. پدر یادش رفته بود به او پول توجیبی بدهد. مادر پول‌ها را توی کشوی دراور می‌گذاشت. رفت سر وقت دراور. کشو پر از خرت و پرت بود؛ اما به جز یک سکه‌ی پنجاه تومانی، پولی پیدا نکرد. با خودش گفت: «می‌روم سفارش دو ساندویچ می‌دهم و می‌گویم پدرم پولش را می‌دهد.» اما ترسید که فروشنده قبول نکند. نگاهش به کلید روی دیوار افتاد. پدر یادش رفته بود کلید کمدش را ببرد. کلید را برداشت و به طرف کمد پدر رفت. درِ کمد را باز کرد. یک بسته اسکناس هزار تومانی لای وسایل پدر بود. چشم‌هایش برق زد.

ـ وای، پدر همیشه از بی‌پولی می‌نالید. ببین پولش را قایم می‌کند و صدایش را در نمی‌آورد.

پنج تا از آن هزاری سبز برداشت و رفت ساندویچی. با سه ساندویچ و دو نوشابه خودش را سیر کرد. بقیه‌ی پولش را گذاشت برای روز مبادا.

به خانه برگشت. دراز کشید و تلویزیون را روشن کرد. مشغول تماشای فیلم شد. همین‌طور که تلویزیون را می‌دید، نگاهش به تاقچه افتاد. زیرسیگاری پدر روی تاقچه بود. کسی درونش گفت: «نه پسر. این کار را نکن.» از جا بلند شد. چند تا فیلتر سیگار توی زیرسیگاری بود. چهره‌ی پدرش را تصور کرد که همیشه موقع دیدن تلویزیون سیگار به لب می‌گرفت و پک می‌زد.  می‌خواست ادای پدرش را دربیاورد. رفت سراغ کمد پدر. یک بسته سیگار توی کمدش بود؛ اما درش بسته بود. با خودش فکر کرد اگر سیگار را باز کند، پدرش بهش مشکوک می‌شود. رفت مغازه و به اسم پدرش یک بسته سیگار گرفت. بازش کرد، یک نخ از آن را درآورد و گوشه‌ی لبش گذاشت. به آشپزخانه رفت. کبریت را برداشت و تا خواست روشن کند، صدای درِ خانه را شنید. دستپاچه سیگار را توی جیبش گذاشت و دوید طرف اتاقش. کتاب را برداشت و کنار رخت‌خواب دراز کشید.

پدر و مادر از سر کار آمده بودند. رامین با دیدن پدر و مادر از خواب ساختگی‌اش بیدار شد و گفت: «سلام! آمدید؟ وای که که چه‌قدر خسته شدم، از بس درس خواندم!»

مادر به طرف یخچال رفت. درِ یخچال را باز کرد و گفت: «وای بمیرم، ناهار هم که نخوردی! کتاب را بگذار کنار. الآن غذا را برایت گرم می‌کنم.»

رامین گفت: «وای، مادر خوابم می‌آید.»

کسی درون رامین گفت: «ای پسره‌ی دروغگوی حقه‌باز!»

از تنبلی و بی‌حوصلگی بپرهیز که این دو کلید هر بدی‌اند.

امام محمدباقر(ع) / تحف‌العقول، ص295

 

CAPTCHA Image