حسین امیدی – اول دبیرستان – اراک
داشتم بندهای کفشم را میبستم که مامانم گفت: «بدو حسین، دیرمون میشه. الآن صدای بابات درمیآد.»
گفتم: «الآن.»
از عید خوشم نمیآمد. عیدیِ ما مثل خالهبازی بچههاست. هِی ما میرویم خونهی اون، دوباره اون مییاد خونهی ما و هی باید عیدی بدهین و دوباره پس بگیریم. هر سال روز اول عید به اصرار بابا به خانهی مادربزرگم میرفتیم. وقتی رسیدیم به خانهیشان بابام زنگ را زد. پدربزرگم در را باز کرد: «بهبه، سلام آقارضا، پسر گلم، عیدت مبارک!» و شروع کرد به احوالپرسی با عروسش و من. رفتیم داخل و دوباره شروع کردیم به احوالپرسی با مامانبزرگ. وقتی نشستیم، مامانبزرگ ظرفها را چید جلو ما: «بخور ننهجون، بخور حسین، پوست و استخوان شدی.»
گفتنم: «ممنون.»
دعوای صبح مامان و بابا اشتهایم را کور کرده بود. بعد از کلی تعریف بالأخره بابا دل از مامانجون و باباجون کند و پا شد که برویم. توی این فکر بودم که مامانبزرگ چی میخواد بهم عیدی بدهد. مامانبزرگ دو تا تخممرغ رنگکرده آورد و گفت: «بیا حسینجان، میدونستم اهل هنری، اینها را برایت درست کردم.» مامان پوزخندی زد. من هم هی الکی میگفتم: «وای، دستتون درد نکنه، چهقدر زحمت کشیدید!»
توی دلم گفتم حالا خوبه تکفرزندم و اینها را بهم میدهند. اگر یک خانوادهی کُلفَتبار بودیم، چی؟ لابد مامانبزرگ یک مشت کشمش و نخودچی بهمون میداد. وقتی از خونه بیرون آمدیم مامان گفت: «دست مامانت درد نکنه مرد با این عیدی دادنش، خسته نباشه!» بابا گفت: «حالا کی گفته حتماً باید عیدی زیاد باشه. حالا فکر کردی مامان تو ده هزارتومنی میده.»
مامان گفت: «خیلی خوب. اصلاً من و هفت پشتم غلط کردیم. خوب شد. با تو نمیشه اصلاً حرف زد. اون موقع یادت نیست میاومدید خواستگاریام مامانت میگفت ما وضع مالیمون خوبه و همهی دستات رو پر از طلا میکنم و... حالا من طلاهاش را نخواستم، لااقل یک عیدی به این بچه بده ذوق کنه.»
بابا گفت: «حالا ببینم مامان تو چی میخواد بده. لابد یک جفت دمپاییای، چیزی.»
مامان گفت: «هر جور دوست داری فکر کن؛ ولی لااقل عیدیِ مامان من میارزد به عیدی مامان تو.»
توی دلم گفتم عجب غلطی کردم اومدم باهاشون بیرون. حالا تا شب همین مکافات را باهاشون دارم.
بابا گفت: «خدا کنه داداشم خونه باشه.»
توی دلم گفتم: «خدا رو شکر عمو وضع مالیشون توپه. یک عیدی توپ زدیم به رگ.»
مامان گفت: «چرا داداش تو؟ بریم خونهی داداش من. اونقدر دلم براش تنگ شده که...»
بابا گفت: «خب خونهی داداش من سرراستتره.»
مامان گفت: «به من چه، یا میریم خونهی داداش من یا هیچ جا نمیآم. شما مردها همه جا حقّ ما زنها را میخورید.»
بابا گفت: «اصلاً تو خودت تنهایی بُرو خونهی داداشجونت.»
بابا یک طرف رفت و مامان یک طرف دیگه. من این وسط مانده بودم چی کار کنم. حسابی کفری شده بودم. توی دلم گفتم که بروم پیش بابا. رفتم پیش بابا گفتم: «بابا تو رو خدا برو از دل مامان دربیار. گناه داره. خب دلش برای داداشش تنگ شده. شما که نباید سر این مسائل جزئی دعوا کنید.»
بابا یک کم فکر کرد و گفت: «باشه.»
بابا رفت طرف مامان و باهاش صحبت کرد. من کنار ایستاده بودم و نگاه میکردم. از خندهی مامان معلوم بود که آشتی کردند. مامان گفت: «بیا حسینجان بریم خونهی عموت.»
یادداشت
دعوای پدر و مادرها از آن سوژههایی است که میتواند در پیشبرد قصه کمک کند. حسین امیدی در داستان عیدی، یک روز عید را به تصویر میکشد. در این روز حس قهرمان داستان و دعوای پدر و مادر با زلالی بیان شده است. تفاوت نگاه پدر و مادر و قهرمان قصه در اینجا نشان داده شده است و ماجراهایی که اتفاق افتاده در عین حالی که واقعیت تلخ زندگی است، موقعیتهای طنزی را هم به وجود آورده است. تصوری که قهرمان قصه از عیدی دارد با عیدیهایی که میگیرد فرق دارد و این خود دستمایهای برای طنز است.
با این حال به حسین توصیه میشود که مواظب باشد در نثر داستانی اسیر محاورهای نوشته شدن نشود. در نقل قولها محاورهای نوشتن مشکلی ایجاد نمیکند؛ اما اگر این نوع نوشتن در نثر داستان راه پیدا کند داستان را از یکدستی میاندازد. منتظر قصههای دیگری از حسین هستیم.
آسمانه
ارسال نظر در مورد این مقاله