سیده ‌سوسن احمدی

کاغذ را باز کردم و گفتم: «این دفعه نوبت حمیده!» همین که این را گفتم همه‌ی بچه‌ها سوت زدند و با صدای بلند و پشت سر هم  گفتند: «حمید، حمید.»

 نگاهی به حمید انداختم. از قیافه‌ی ساکت و درهمش مشخص بود ناراضی‌ است. با صدایی که به زور شنیده می‌شد، گفت: «چرا همیشه باید اسم من دربیاد؟» نگاهی به کاغذهای قرعه که روی همه‌ی آن‌ها فقط اسم حمید نوشته شده بود، انداختم و با لبخندی زیرکانه گفتم: «داداش شانس شماست دیگه! کاریش نمی‌شه کرد. حالا هم زود پاشو که دیرت نشه.»

بدون هیچ مقاومتی بلند شد و از چادر بیرون رفت. یک لحظه دلم برایش سوخت؛ ولی با صدای خنده‌ی بچه‌ها که همه‌‌ی‌شان توی این توطئه‌ی همیشگی دست داشتند از حس و حال ترحم بیرون آمدم. سجاد گفت: «بیچاره چه حالی شده بود.»

سعید که از زور خنده قرمز شده بود، بریده بریده گفت: «بچه‌ها امروز موتور هم خرابه. طفلکی باید پیاده بره.» خدایی‌اش در جریان خرابی موتور نبودم. گفتم: «شماها دیگه خیلی بی‌انصافید! حالا چه جوری بره؟ پیاده؟»

 منتظر بودم برگردد و خرابیِ موتور را بهانه کند؛ ولی خبری از حمید نبود. آخر هر هفته یک نفر باید می‌رفت پشت خط و از تدارکات آذوقه را می‌گرفت. همیشه هم با این ترفند، حمید قربانی می‌شد. عجیب بود که تا حالا شک نکرده بود. همگی منتظر و گرسنه توی سنگر به انتظار حمید نشسته بودیم. طولی نکشید که سر و کله‌ی حمید پیدا شد. لبخندی که روی صورتش بود اوضاع را کمی برایم مشکوک می‌کرد؛ ولی با دیدن آذوقه همه چیز را فراموش کردم. این بار همراه آذوقه مقداری بیسکویت هم بود. خیلی وقت بود تدارکات بیسکویت نمی‌داد. ما هم که مدتی بود از این چیزها  نخورده بودیم بدون معطلی شروع به خوردن کردیم. وقتی تقریباً چیزی از بیسکویت‌ها باقی نمانده بود با خنده رو به حمید گفتم: «حمیدجان! شما هم بخور داداش، غریبی نکن.»

 حمید نگاهی به جعبه‌ی بیسکویت‌ها انداخت و در حالی که عقب عقب سنگر را ترک می‌کرد گفت: «نوش‌جان! شما بخورید انگار من خوردم.»

و به سرعت سنگر را ترک کرد.

من که تازه شستم خبردار شده بود به سرعت به تاریخ مصرف روی جعبه نگاه کردم؛ ولی دیگر دیر شده بود. آن شب وقتی به خاطر بیسکویت‌های تاریخ‌گذشته‌ای که خورده بودیم از دل‌درد به خود می‌پیچیدیم، برای حمید که چند ساعت بود غیبش زده بود خط و نشان می‌کشیدیم.

یادداشت

«نوبت حمید» یک قصه با مفهوم دفاع مقدس است. برخوردهایی که بچه‌های رزمنده، با هم دارند. قصه را که می‌خوانی تا نیمه‌ی قصه فضا مشخص نیست؛ یعنی هر حدسی می‌توان زد. می‌توان حدس زد که بچه‌های مدرسه‌اند یا چند کارگر و یا... به نیمه‌ی داستان که می‌رسی تازه متوجه می‌شوی فضای جبهه است. یکی از خصوصیات قصه، دادنِ اطلاعات به مرور است. در بعضی از داستان‌ها از همان اول مخاطب کلی اطلاعات می‌گیرد؛ اما در بعضی از آن‌ها اطلاعات جزء جزء داده می‌شود و تا آخر داستان معماگونه باز می‌شود. این نوع نوشتن هم برای خودش جذابیت دارد.

 

CAPTCHA Image