نویسنده
چهارده برگ از کتاب زندگانی آیتالله عبدالحسین امینی-صاحب الغدیر-
(به مناسبت چهل و پنجمین سالگرد رحلت ایشان،اسفند/ربیع الثانی)
1. عبدالحسین از پدر میپرسد چرا اسم خانوادگی ما «امینی» است؟
میگوید: «عزیزم، پدربزرگت آنقدر باایمان بود که مردم تبریز به او لقب «امین الشرع» - یعنی کسی که مورد اعتماد دین است- را داده بودند. وقتی شناسنامه میدادند به احترام او لقبش را اسم خانوادگیمان قرار دادیم.
2. در هر ماه مبارک رمضان 15 مرتبه قرآن را از اول تا آخر میخواند. 14 بار به نیت چهارده معصوم و یک مرتبه هم به جای پدر و مادرش.
3. تازه از راه رسیده است؛ اما هنوز وارد اتاق نشده دوباره برمیگردد. همسرش که پای حوض آب مشغول سیب شستن است میگوید: «آقا کجا میروید؟»
میگوید: «فلان سید قصاب با من کاری داشت و قرار بود موقع برگشتن به خانه به او سری بزنم؛ اما یادم رفت.»
میگوید: «غروب میروید و میبینیدش.»
لبخندی میزند و میفرماید: «از کجا معلوم تا غروب زنده باشم؟»
4. سخن دربارهی نبود حضور قلب در نماز است. نوبت حرف زدن که به او میرسد چیزی میگوید که برای همه تازگی دارد. او میگوید: «اساس آفرینش و عبادت، بر محبت استوار است و کسی که توجهش در نماز کم است، مشکل محبتی دارد.»
5. تازه به شهر دمشق رسیده است که فردی دوان دوان به سویش میآید و میگوید: «فلانی آقای امینی در کتابخانهی ظاهریهی دمشق منتظر شماست!»
بی آن که بپرسد شما کی هستید و مرا از کجا میشناسید راهی کتابخانهی مزبور میشود. به آنجا که میرسد علامه را میبیند که پس از بررسی دهها کتاب کوچک و بزرگ عالمان اهل سنت کناری نشسته و مشغول استراحت است.
آقا تا او را میبیند در آغوشش میگیرد و میگوید: «از خدا خواستم کسی را برای کمک بفرستد؛ شما را فرستاد!»
6. شاعری شیرینسخن از اهالی عراق در وصف علامه شعری سروده و تقدیم داشته است. نامه که به دست آقا میرسد تشکر میکند و از او میخواهد شعری در وصف عید غدیر بسراید تا در کتاب الغدیر از آن یاد کند.
اینگونه است که یک غدیریهی تازه سروده میشود.
7. برای نوشتن کتاب الغدیر هر رنج و زحمتی را به جان میخرد؛ حتی زندانی شدن در کتابخانه! ماجرا از این قرار است که در یکی از شهرهای عراق به کتابخانهای با چهار هزار جلد کتاب خطی سودمند برمیخورد. از آنجا که کتابخانه چند ساعتی در روز بیشتر باز نیست با پیرمرد کتابدار قرار میگذارد داخل بماند و او در را قفل کند و برود!
او چند شبانهروز را به این ترتیب سر میکند و با اکتفا کردن به مقداری نان و آب مطالب مورد نیازش را پیدا میکند.
8. علامه تازه از سفر تحقیقی خود به هندوستان برگشته است. وقتی از او دربارهی اوضاع و احوال هند میپرسند جوابی برای گفتن ندارد؛ چراکه در این سفر همهی فکر و حواسش پیش کتاب و کتابخانهها بوده است!
9. تلاش علامه برای پیدا کردن کتابی کمیاب که برای نوشتن الغدیر به آن نیاز دارد راه به جایی نمیبرد. به حرم حضرتعلی(ع) میرود و از ایشان مدد میخواهد.
به خانه که برمیگردد با یکی از همسایگان مواجه میشود که کتابی در دست دارد. از او میپرسد: «این چیست؟»
میگوید: «در گوشهی خانه افتاده بود. خانمم گفت آن را برای شما بیاورم شاید به دردتان بخورد!»
نگاهش که به جلد کتاب میافتد تنش میلرزد. همان است که در به در دنبالش میگشت.
10. علامه بیمار است و در یکی از بیمارستانهای تهران بستری شده است. یکی از دوستان به عیادتش میآید و چون از علاقهی او به کتاب الغدیر خبر دارد به جای میوه و دسته گل، یکی - دو جلد از آن را به همراه میآورد تا برایش بخواند.
ساعتی بعد پزشکان از بهبود نسبی آقا شگفتزده میشوند!
11. چند روزی بیشتر از عمر علامه باقی نمانده است. فرزندش در حالی که سر او را روی زانو گرفته است، میپرسد: «پدرجان چه آرزویی دارید؟»
میگوید: «چه آرزویی؟ این که از نو متولد شوم و همهی عمرم را بر مظلومیت امیرمؤمنان علی(ع) گریه کنم!»
12. خیلی دوست دارد مردم صلوات را با عبارت «و عجّل فرجهم» بفرستند. به همین خاطر میفرماید: «هر کس صلوات را اینگونه بفرستد او را در ثواب نگارش کتاب الغدیر خود شریک میسازم.»
13. آیتاللهالعظمی بروجردی به شوخی میفرماید: «چاپ کتاب الغدیر برای من ضرر داشت!»
حاضران با تعجب میپرسند: «ضرر داشت! چطور مگر؟»
میفرماید: «با چاپ این کتاب عدهی زیادی در فلان کشور و فلان کشور شیعه شدند و به جرم شیعه شدن از کار اخراج شدند و لازم شد من خرجشان را بدهم!»
14. علاقهاش به امیرمؤمنان علی(ع) آنقدر زیاد است که با وجود بیماری شدید قصد رساندن خود را به نجف دارد؛ اما تقدیر بر این است در تهران جان به جان آفرین تسلیم کند. پیکر مطهرش پس از بدرقهای باشکوه راهی نجف اشرف میشود.
فرزند آقا مدتی بعد او را در عالم خواب میبیند، میپرسد: «پدرجان در آن جهان چه عملی سود سرشارتری دارد؟»
میفرماید: «پسرم، زیارت سید و سالار شهیدان حضرت حسینبنعلی(ع).»
منبع: مطالب مطرحشده از سوی سخنرانان در کنگرهی بزرگداشت علامه امینی، رشت، 1391 .
ارسال نظر در مورد این مقاله