نویسنده
مادر غذایش را آماده کرد. دستمالی دور آن بست و در کیفش گذاشت. او هم سراغ دوستش، پیمان رفت تا با هم به کارخانهی تولیدی بروند که محمودآقا پدر پیمان در آنجا کار میکرد.
میخواستند مثل تابستان گذشته در آنجا مشغول کار شوند تا هم کمکی به پدر و مادرشان کرده باشند و هم چند تومانی را برای خودشان داخل قلکهای خالیشان بیندازند و از این که سال قبل سرکارگر آنجا از آنها راضی بود و قول داده بود امسال حقوقشان را بیشتر کند، شوق بیشتری برای کار کردن داشتند.
از خانه تا محل کارشان را پیاده رفتند، کلی با هم حرف زدند و نقشه کشیدند! از خاطرهها و آرزوهایشان گفتند و گاهی هم برای رفع خستگیِ فکهایشان قوطی حلبیای را پیدا میکردند و به هم پاس میدادند تا راه طولانی را کمتر احساس کنند!
وقتی به نزدیکی کارخانه رسیدند با صحنهای روبهرو شدند که اصلاً انتظارش را نداشتند. محمودآقا و بقیهی کارگرها با قیافههای گرفته و ناراحت پشت درهای بسته ایستاده بودند و هر چه فریاد میزدند کسی گوش نمیداد!
خودنویس لباس رضا را گرفته بود و با لحن بسیار بدی داد میزد: «یالّا خودنویسم رو بده؛ وگرنه میبرمت پیش آقا و...»
رضا هم با عصبانیت جواب میداد: «چرا تهمت میزنی؟ من بر نداشتم. حتماً یه جایی گذاشتی یادت نیست. شایدم به کس دیگهای دادی.»
اما حمید آنقدر عصبانی بود که لحظهای به حرف دوست چندسالهاش گوش نمیکرد و مرتب او را به اینطرف و آنطرف هُل میداد که ناگهان پای رضا به یکی از میزها گیر کرد. با صورت روی زمین افتاد و خون از دماغش بیرون زد؛ طوری که حمید هم خیلی ترسید و خم شد تا کمکش کند؛ اما در همان لحظه چیزی از جیب بغل کتش بیرون افتاد و با پایهی یکی از میزها برخورد کرد.
خودنویس پیدا شد!
ارسال نظر در مورد این مقاله